كيميا كيميا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دخملمون سه ساله شد

  عزیز دل مامان این روزا خیلی روزای خوب و قشنگی رو به یاد من و بابایی میاره...روزایی که تو به زندگیمون پا گذاشتی و حس قشنگ مامان و بابا شدن رو به ما بخشیدی عزیزم... روزایی که زود از پی هم گذشت و گذشت و شما وارد چهارمین سال زندگیت شدی و روز به روز به شیرین زبونی هات و مهربونی هات ما رو بیشتر غرق لذت میکنی...روزایی که صبح ها به عشق تو از خواب پا میشم و شباش به عشق تو به رختخواب میرم ....روزایی که دست تو دست من هر روز صبح میریم مهد کودک و شما از من جدا میشی و میری پیش دوستات ولی وقتی میام دنبالت نمیدونمی چطوری بپری تو بغلم و اگه یه لحظه سرم جایی گرم باشه گریه ات میره هوا و من باز میفهمم که این منم که آرام بخش وجود کوچولوی تو ام .....
20 خرداد 1392

روزهایی که هرگز دوباره تکرار نخواهند شد....

دختر قشنگم این روزا برام بینهایت روزای زیباییه و شما مثل یه ادم بزرگ حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی برامون و روزی نیست که من و بابا از حرفای بامزه ای که میزنی نخندیم و لذت نبریم...این روزا راجع به همه چیز نظر میدی و به حرف زدن من و بابا ایراد میگیری ...یه وقتایی بهمون اعتراض میکنی و میگی که مامان این چه حرفی بود ؟این حرفو نگو...بده یا وقتی من یه لباس نو میپوشم که برای اولین بار داری میبینیش با حالت بامزه ای میگی مامان چه قشنگه...یا موقع خرید کلی صاحب نظری و میگی این قشنگه اینو بخر مامان... یه تخم مرغ میگی تمخ خور....که من کلی کیف میکنم به قورباغه میگی قوربابه...به ساندویچ میگی سانفلی....به تخمه میگی تمخه به دستمال میگی دمسال   ...
27 اسفند 1391

مامان قربونت بره برگ گلم

این ماه یعنی اسفند ماه 91 در کل ماه خیلی خوبی برای من و دخمل قشنگم نبود...این روزا همش به مریضی گذشت و دختر از گل قشنگترم هنوز از شر ویروس قبلی خلاص نشده بود دوباره سرما خورد و تب کرد و بی اشتها شدنش هم باعث شد کلی لاغر بشه... قشنگترینم میدونستم که رفتنت به مهد اینو برامون به ارمغان اورده ولی نمیتونم مزایای مهد و علاقه ات رو بهش نادیده بگیرم...اره دختر نازم این روزا با علاقه زیادی به مهد میری و کلی چیزای جدید یاد گرفتی ...فقط امیدوارم هر چه زودتر بدنت مقاوم بشه و دیگه بعد عید زیاد مریض نشی ... خلاصه دیشب تولد دختر دایی ات بیتا بود و با اینکه بازم بدنت یه کم داغ شده بود و من هم کلی نگران بودم مجبور بودیم بریم تولد و  چون جمعه شب بود ...
19 اسفند 1391

شیرین زبونی های یه وروجک

کیمیا ی قشنگ تر از گل مامان وقتایی که برامون شیرین زبونی میکنی و من دلم میخواد درسته قورتت بدم با خودم میگم بیام و تو وبلاگت بنویسم تا این روزا و لحظه ها رو فراموش نکنیم و یه روزی بیای و اینجا رو بخونی و از کودکانه های خودت لذت ببری عزیز دل مامان... از خوش اخلاقی هات بگم که از همون نوزادی صبح ها سحر خیز بودی و شبا با اینکه زودتر از 11 نمیخوابی اما صبح نهایتا تا ساعت 8 بیدار میشی و هنوز چشماتو باز نکرده میگی صبح به خیر و من عاشق این خوش اخلاقی هاتم ...یه وقتایی من تو تخت خودمون ولو هستم و نا ندارم پا شم بیام و بابا میاد سراغت و تو هم شروع میکنی به شیرین زبونی و منم اینطرف از خنده غش میکنم....  قبل از به دنیا اومدنت و زمانی که شما تو ...
11 دی 1391

2 سال و 5 ماهگی کیمیا و خداحافظی با پوشک

عزیز دل مامان ,دختر قشنگم این روزا که 29 ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد سی امین ماه زندگیت شدی مامان تصمیم گرفت همه حساسیت هاشو کناربذاره و شما رو کمک کنه تا پوشک رو کنار بذاری و راحت بشی عزیزم... روز اول و دوم بازت  گذاشتم تا مفهمومش رو درک کنی و حتی از شورت آموزشی هات هم استفاده نکردم...کارمون در اومده بود و یه ربع یه بار باید میبردمت دستشویی...شما هم گاهی شیطنت ات گل میکرد و نمی اومدی و هر بار با کلی کتاب و اسباب بازی میرفتیم اون تو و کتاب میخوندیم و بازی میکردیم تا شما جیش کنی...اون دو روز یه کم آبیاری داشتیم که خوشبختانه رو فرشا نبود ...بیشتر میبردمت تو آشپزخونه پیش خودم که اگه اتفاقی هم افتاد بتونم راحت بشورم ... یکی دو بار که ...
30 مهر 1391

ماجراهای من و دختر قشنگم

دختر قشنگم ....گل نازم.... همه هستی و زندگی و نفس من... این روزای تکرار نشدنی که برام مثل شیرین ترین قصه دنیاست رو نمیدونم چه جوری ثبت کنم تا این  روزای ناب کودکی ات  و دنیای قشنگ کودکانه و معصومت رو به تصویر بکشه و تا ابد باقی بمونه....چقدر عاشق دنیای پاک و معصومانه تو ام گل خوشبوی مامان.. از وقتی به دنیا اومدی و به قلب و روح و جان مامان و بابا قدم گذاشتی هیچ دو روزم مثل هم نبوده...هر روز با یه کار جدید و یه شیرین کاری و شیرین زبونی جدید منو غافلگیر میکنی و غرق لذت...شاید فقط بوسه های ابداری که ازت میکنم و تو هم صدات در میاد و میگی نکن منو بتونه میزان عشقم رو بهت نشون بده عزیز دلم.... دو روزه بابای خوب و مهربونت رف...
20 مهر 1391

28ماهگی و ماجراهای من و کیمیا و پوشک خانوم

دختر از گل قشنگترم راستش این پروژه پوشک برای مامان لیلا خیلی خیلی سخت بود...چون هم نمیخواستم دختر قشنگم رو به خاطرش اذیت کنم و بهش فشار بیارم و هم اینکه اصلا دلم نمیخواست خونه آبیاری بشه!!! خلاصه علیرغم اینکه خیلی از دوست جونات این کار رو شروع کرده بودن و بعضی نیمه راه بودن و بعضی هم کاملا از پوشک راحت شده بودن من جرات نداشتم شروع کنم...دکترت هم میگفت که باید تا 2 سال و نیمگی صبر کنم و تو این کار عجله کردن میتونه عوارض داشته باشه و شب ادراری بیاره و از این حرفا... بابا حمید هم موافق این بود که بهت فشار نیاریم و بذاریم برای وقتی که خودت بفهمی و کاملا خبرمون کنی...اما هر روز برات قصه تاتی کوچولو که به مامانش میگه جیش دارم رو میخوندم و...
4 مهر 1391

کیمیای 2 سال و 4 ماهه من

دختر قشنگم این روزا روزهای توست ...روزهای تو و من ....روزهای تو و من و بابا.... عزیزم ,دلبندم,قشنگم,گلم...به خودم میبالم که تو رو دارم و شب ها و روزهای خونه ما با خنده های قشنگ تو و با شیرین زبونی هات زیبا و شاد شده....قربون اون حرف زدن ات بشم که روز به روز با پیشرفت هات من و بابا رو شاد میکنی.... این روزا حسابی با حرف زدنت برای مامان و بابا دلبری میکنی و دلم من برات غش میره... کلی کلمه میگی و حسابی برای خودت جمله بندی میکنی...این روزها حسابی برای خودت مستقل شدی و میخوای ادای ادم بزرگا رو در بیاری...همه کار  رو خودت دوست داری انجام بدی و همش میگی من بکنم....و همه چیز رو میگی من بوده...یا میگی منه....(یعنی مال منه)...   بع...
27 شهريور 1391