كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

ماجراهای من و دختر قشنگم

1391/7/20 11:44
نویسنده : مامان لیلا
189 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم ....گل نازم.... همه هستی و زندگی و نفس من...

این روزای تکرار نشدنی که برام مثل شیرین ترین قصه دنیاست رو نمیدونم چه جوری ثبت کنم تا این  روزای ناب کودکی ات  و دنیای قشنگ کودکانه و معصومت رو به تصویر بکشه و تا ابد باقی بمونه....چقدر عاشق دنیای پاک و معصومانه تو ام گل خوشبوی مامان..

از وقتی به دنیا اومدی و به قلب و روح و جان مامان و بابا قدم گذاشتی هیچ دو روزم مثل هم نبوده...هر روز با یه کار جدید و یه شیرین کاری و شیرین زبونی جدید منو غافلگیر میکنی و غرق لذت...شاید فقط بوسه های ابداری که ازت میکنم و تو هم صدات در میاد و میگی نکن منو بتونه میزان عشقم رو بهت نشون بده عزیز دلم....

دو روزه بابای خوب و مهربونت رفته ماموریت چند روزه و آخر هفته برمیگرده....تازه تو این جور مواقع میفهمم که چقدر بابا جونت با شما سر و کله میزنه و وقتی نیست جاش برات خیلی خیلی خالیه...یه حورایی بهانه گیری میکنی و همش به من چسبیدی...انگار یه کم مضطربی عزیز دلم....

بخشی از مکالمه امشب من و دخملی:

کیمیا در حالیکه رو مبل کنار من درار کشیده :مامان من لباس دالم...

من:بعله عزیزم

کیمیا:بابا بخره؟(خریده)

من:بعله...بعضی هاشو بابا خریده بعضی هاشو هم مامان برات خریده

کیمیا:ااااااا(با خنده)...مامان بخره؟(خریده؟)من دست دالم؟

من:بعله عزیزم

کیمیا:مامان تو دست دالی؟

من:بعله عزیزم

کیمیا :من مو دالم؟

من:بعله عزیزم

کیمیا:مامان تو مو دالی؟

من:بعله عزیزم

و همینطور ادامه دارد.....

قربون شیرین زبونی هات بشم که منو غرق لذت میکنی....

 

امشب واقعا دیگه نمیدونستم چه جوری سرت رو گرم کنم...انگار نبودن بابا خیلی خیلی

معلوم شده بود و دختر قشنگ من همش حوصله اش سر میرفت....یا میگفت بریم اونجا؟منظورش اتاقشه و یه اسباب بازی جدید میخواد...یا از ساعت 6 عصر میگفت شام میخوام...یا به به میخوام....یا بازی میخوام....یا کارتون میخوام ....و همه این کار  ها رو انجام میدادیم و بازم زمان تا خواب خیلی مونده بود وو منم مستاصل شده بودم که دیگه چه کار کنیم...

خلاصه به هر نخوی بود با خوندن کتاب و انواع و اقسام بازی ها و خوردن خوراکی های شب شد و موقع خواب

پروسه قبل خواب رو انجام دادیم و رفتیم که خوشگلم تو تخت اش بخوابه...

همیشه و طبق روال هر شب کیمیا میرفت تو تختش و خرس اش رو هم بغل میکرد و مامان هم یا براش لالای میگفت یا یه قصه کوچولو و کیمیا هم به مامان بوس میداد و میخوابید..مامان هم تا وقتی خوشگل خانوم بخوابه تو اتاقش دراز میکشید ...اما امشب کیمیا هی ول میزد ...انگار قصد خواب نداشت ...یا اینکه خیلی خسته بود ...بعد یه ربع ساعت دیدم میگه مامان و از جاش بلند شده....و اصرار داره که از تخت بیاد بیرون...چیزی که تا حالا سابقه نداشت...منم بلند شدم  و کلی گلی خانوم رو دلداری کردم و همون جا تو تخت بغلش کردم اما خیال نداشت کنار بیاد و بخوابه...چسبیده بود به من و رضایت نمیداد که بخوابه رو تختش

دیالوگ شب ما:

کیمیا:مامان من بیام زمین لالا بتونم؟

من:نه دختر قشنگ زمین سفته ...تخت ات خوبه و نزمه....

کیمیا:نهههههه....مامان آب میخوام...

من:چشم عزیزم الان میارم....حالا بخوابه دخترم

کیمیا:مامان جیش تردم(یه ترفند برای بیرون اومدن از تخت)

من:عیب نداره مامانی....شب عیب نداره تو پوشک بکنی...

اینجا بود که وروحکم دید نمیتونه منو راضی کنه که از تختش بیارمش بیرون ....یه هو زد زیر گریه سوزناکی که جیگرمو کباب کرد و با گریه از ته دل میگفت من بابا میخوام.....

اونقدر دلم گرفت برای دل کوچولوی دلتنگش ...بچم رو در آغوش گرفتم و از تخت اوردم بیرون...همین که اومد بیرون چسبید به من و سرش رو گذاشت رو شونم و اروم گرفت...منم عشقم رو بردم تو پذیرایی و کنار خودم رو مبل خوابوندمش ...اونم خیلی زود به خواب رفت ...اونقدر پاک و معصومانه تو بغلم خوابیده بود و دستش تو دستام بود که دلم نمیاومد چشم ازش بردارم...کلی بوسش کرد و نازش کردم و یه دل سیر نگاش کردم و اروم دختر نازم رو بردم گذاشتم تو تختش ...

خدایا سایه همه پدر ها و ومادر رو از سر بچه های کوچولی معصوم شون کم نکن که نه مادر میتونه جای پدر رو به تنهایی پر کنه و نه پدر جای مادر رو....بچه به هر دو نیاز داره ....

خدا جون بابای کیمیا رو صحیح و سلامت به خونه برگردون ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)