كيميا كيميا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

اولین قرار با دوستای نی نی سایتی(89.7.23)

بالاخره بعد تلاشهای فراوان یه قرار نی نی سایتی گذاشتیم....هورااااااااااااااااااااا روز جمعه مورخ ٢٣ مهر ماه ساعت ١٢ ظهر قرار پارک ملت شرکت کنندگان: مهدا جون با حلمای نازش سارا جون با متین تپلیش راضیه جون با صبای خوشگل و محمد رضای کوچولوش سایه جون با محمد مهدی وروجکش خودم یعنی لیلا جون با کیمیا گلی البته به همراه همسران مهربونمون که ما رو همراهی کردن...البته بابای محمد مهدی غائب بودن که انشالله تو قرار های بعدیمون با ما باشن... جالبیش این بود که کلوپ مامانای فروردین ٨٩ هم درست همون ساعت و همون جا با هم قرار داشتن و حسابی دور  وبرمون شلوغ بود...   جمع ١۵ نفره ما یه گوشه جا انداختیم و نشستیم...بچه ها رو روی ...
24 مهر 1389

اولین عروسی رفتن کیمیا

القصه مدتی بود که ذوق و شوق عروسی که دعوت شده بودیم رو داشنیم و چند روزی همش به فکر لباس خودمو و اینکه چی بپوشم و کیمیا چی بپوشه و اینا بودم ....با کلی ذوق و شوق اون روز کیمیا رو حموم کردمو بدو بدو رفتم آرایشگاه و ٢۵٠٠٠ تومان ناقابل خرج اینجانب شد...خلاصه اومدم خونه و زودی کیمیا رو حاضرش کردم و راه اقتادیم به سمت تالار.... جونم براتون بگه که کیمیا خانوم تو راه خوابش برد و وقتی رسیدیم، تو حالت نیمه خواب و بیدار همین که وارد سالن شدم چشمتون روز بد نبینه اونقدر صدای ارکسترشون زیاد بود که بچه ام وحشت کرد و زد زیر گریه....جالا منم با اون قیافه و بار و بندیل و موهای درست کرده و کفش پاشنه بلند مونده بودم چه کار کنم....راستش واقعا صدا زیاد بود و چ...
12 مهر 1389

به بهانه تولد بهترینم

عزیزم بهترینم حمیدم امروز با اینکه چند روزی از تولدت میگذره اما میخوام به بهانه تولدت که برام قشنگترین روز دنیاست تو وبلاگ دختر نازمون بنویسم....این بار برای تو که عزیزمی و بهترین پدر دنیا.... مهربونم میخوام برات از آرزوی های سال پیشم بنویسم...اینکه آرزو میکردم چشمای ناز دخترمون به باباش شبیه باشه....تا هم زیبایی مژه های بلندت و نگاهای نافذ و دوست داشتنی تو رو که با نگاه اول قلبمو  لرزوند، به ارث ببره و هم پاکی و نجابتش رو....و حالا اون آرزو  روز به روز و لحظه به لحظه بیشتر برآورده میشه....از همون لحظه تولد کیمیا چشمای پاک و معصومی به قشنگی چشمای باباش داشت و این شباهت روز به روز بیشتر میشه... آره عزیزم، چشمای ناز دخملمون به ...
4 مهر 1389

4 ماهگی دخمل ناز مامان

عزیزم این روزا که ۴ ماهه شدی کلی کارات فرق کرده و کلی بامزه  و خوردنی شدی.... خنده هات و گریه هات ....اداهات و صداهای نازی که در میاری....نگاهای نافذ  پر از شیطنت و کنجکاویت....معنی دار شده و با هر کاری می خوای یه چیزی بگی...بگی که بزرگ شدی .... این روزا مامان وبابا رو خوب میشناسی و وقتی میاییم بالای سرت کلی ذوق می کنی و صدا از خودت در میاری و با صدای بلند می خندی...قربون خنده های خوشگل بامزه ات بشم من.... همش هم در خال غلت زدنی و وقتی میذاریمت رو زمین سریع غلت میرنی و سرت رو هم بالا میگیری...جدیدا به تماشای تلویزیون هم خیلی علاقمند شدی...همچین با دفت بهش نگاه میکنی و میخندی که انگار مثل ادم یزرگا ازش سر در میاری... تا...
4 مهر 1389

مسافرت به شمال با کیمیای 4 ماهه

خوشگل مامان در آستانه ۴ ماهگی اولین مسافرتش رو رفت و کلی بهش خوش گذشت.... علیرغم همه خوش گذشتن ها خدا خیلی بهمون رحم کرد... قرار بود روز عید فطر با اتفاق خواهرم اینا بریم شمال....جمعه طرفای ٢ ظهر بود که راه افتادیم....همون اول راه تو اتوبان همت یه ماشین جلوی چشمون چپ کرد و ما کلی ترسیدیم...بدلیل شلوغی جاده هراز تصمیم گرفتیم از فیروز کوه بریم ....همین که وارد سهر فیروز کوه شدیم یه ماشین از پشت سر چنان زد بهمون که از جا پریدیم....کیمیا تو کریرش خواب بود ....منم وحشت زده از اینکه چه اتفاقی افتاد سراسیمه بعلش کردم ....بیدار شده بود اما می خندید....طفلک نفهمیده بود چی شده ....منم بوسش می کردمو و به خودم چسبونده بودمش.....صفلک تعجب کرده بود......
24 شهريور 1389

3 ماهگیت مبارک دلبندم

خوشگلم مامانی سلام....امروز دقیقا ٣ ماهت تموم شد و وارد ماه چهارم زندگیت شدی....کلی بزرگ شدی و کارات و نگاهات معنی دار تر شده .... این روزا اونقدر ناز و خوردنی شدی که من و بابایی همش میخوایم درسته قورتت بدیم.... وروجکی هم شدی که بیا وببین....یه وقتایی که یه چیزی بهت بر می خوره یه گریه ای سر میدی که هم دلم رو کباب می کنی و دلم برات قنج میره و هم خنده ام میگیره از وروجک بازیت.... امروز با بابایی رفتیم پیش یه اقای دکنر جدید که از این به بعد می خوایم شما رو ببریم پیشش...وزنت ۶۶٠٠ کیلو شده بود باقد ۶١ سانت و دور سر ۴٠.۵ دختر قشنگم دیروزبا بابایی فکر می کردیم که ٣ ماه پیش چنین وقتی چه کار می کردیم ....کلی خاطره روز قبل دنیا اومدنت رو ...
27 مرداد 1389

2 ماه و 3 هفتگی کیمیا

شیرین عسل مامان چقدر خوردنی و بانمک شدی .... بعضی وقتا فکر میکنم که حد دوست داشتنم چقدره....اما نمیتونم حد و مزری براش تعیین کنم....چون عاشقتم و میزانش رو نمیدونم....یعنی نمیشه میزانی براش تعیین کرد.... فقط میدونم نوع علاقه من بهت از یه جنس دیگه ایه....نمیتونم بگم که چقدر دوست دارم.... بابای مهربونت هم خیلی دوست داره و من نوع نگاهش رو میشناسم.... عزیزم دیروز یعتی ١٨ مرداد برای اولین بار گردنتو به طور کامل نگه داشتی و من و بابا رو غرق لذت کردی...تازه وقتی باهات حرف میزنیم خیلی بامزه سعی می کنی با ما ارتباط برقرار کنی....وقتی بهت میگیم بگو آقون تو هم با تمام تلاش سعی میکنی یه صدایی شبیهش رو در بیاری....نگاه های نازت معنی دار تر شد...
18 مرداد 1389

خاطره روز زایمان

الان که بیشتر از ٢ ماه از اون روز می گذره وقتی بهش فکر می کنم چیزی جز قشنگی یادم نمیاد.... یادمه روزی که رفتم سونوگرافی برای چکاپ رشد جنین و الماسیان گفت که رشدش زیاد نیست و شاید دکترت بخواد زودتر بچه رو در بیاره کلی شوکه شدم ، اما بازم باورم نمیشد که لحظه دیدارت اونقدر نزدیک باشه گلم.... تا اینکه نتیجه تست رو بردم اتاق زایمان تا ماما برای دکترم بخونتش....وقتی مامای اتاق زایمان با دکترم حرف میزد قلب منم تالاپ تولوپ میزد .... بعد تموم شدن حرفش با دکتر رو به من کرد و گفت باید فردا سزارین بشی ....میتونی همین الان هم بستری بشی.....منو می گی شوکه پرسیدم چراااااااااااااا؟نمیشه چند روز دیرتر باشه؟من واقعا آمادگیشو ندارم....گفت نه دکتر صلاح...
16 مرداد 1389

دخمل نازم واسه خودش خانومی شده

سلام قربونت برم.....خوشگل مامان چفدر روز به روز فرق می کنی و بزرگتر میشی.... اون دخمل ریزه میزه مامان که روزای اول بعد تولدش هر کی میدید می گفت واااای چه کوچولوئه ،حالا واسه خودش خانومی شده.... کلی تپلی شدی و بابا میگه اگه همین طوری پیش بری میری و صدک ٩۵...آخه هر ماه ١ صدک میری بالا...اون لپای جوشگلت که خوراک من و باباییه ....من که هر بار بعلت می کنم باید ماچ بارونت کنم...بابایی هم که میمیره برای لپات و همش می خواد لپات رو هورت بکشه و بخوره و اگه من به داد لپات نرسم احتمالا تا چند وقت دیگه کش می آد!!!!!!!!!!!!! وااااااااااااای مامان برات بمیره که تو بغل مامان توپ توپ می خوابی....هر وقت بیقرار باشی رو مبل بزرگه خونمون می خوابونمت و خودم...
16 مرداد 1389