كيميا كيميا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مروارید کوچولو های دخترم

خدای بزرگ شکرت...امروز اول بهمن ماه وقتی داشتم صبحانه کیمیا رو میدادم دیدم قاشق میخوره به یه چیزی و صدا میده...وقتی دقت کردم دیدم دو تا مروارید کوچولو تو دهانش جوونه زده....باورم نمیشد....خدایا شکرت... شکرت که شاهد رشد و نمو جگر گوشه ام هستم ...شکرت که سالمه و من بالیدنشو میبینم و لذت میبرم.... دیروزم که برای چکاپ ٨ ماهگی رفتیم دکتر و کیمیا وزنش ٩٩٠٠ و قدش ٧۴ شده بود.....دکتر راضی بود اما به نظر من زیاد تپلی شده....باید یه کم مراقب باشم تا خیلی هم تپل مپل نشه که بعدا روش بمونه....   بابایی فردا برمیگرده و من و کیمیا بیصبرانه منتظرش هستیم....بابای کیمیا زودی بیا که دلتنگتیم...
1 بهمن 1389

مسافرت بابایی مهربون و دومین مهمونی نی نی سایتیمون

کیمیای قشنگم دختر شیطون بلای من این هفته بابای مهربونت رفته بود سفر و من و تو تنها بودیم ....به امید خدا فردا برمیگرده و یه دنیا سوغاتی برات میاره....الان حتما حسابی دلش برای کیمیا و ومامان کیمیا تنگ شده....بابایی مهربون زود بیا پیشمون که من و دخترت بیصبرانه منتظرت هستیم.... از شبی که بابا رفت من و تو هم تو خونه نموندیم و هر شب رو یه جا رفتیم تا جای خالیشو کمتر حس کنیم عزیزم....شب اول خونه خاله بزرگه(خاله مامان)رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت....تو هم کاملا فهمیده بودی که اومدیم مهمونی و یه جور خاصی ذوق میکردی....جالب اینجا بود که تا خاله رو دیدی با یه ذوق خاصی خودتو انداختی تو بغلش...من و خاله خیلی خوشمون اومد...آخه تو بغل هیچکی اینطوری نمیپری...
30 دی 1389

8 ماهگی شیطون بلاااااااااااااااا

کیمیای قشنگ مامان اونقدر بامزه و شیطون شدی که نمیدونم از کدوم کارت و از کدوم دلبری هات بنوسم   این روزا که ۵ روز مونده تا ٨ ماهت تموم بشه و وارد ماه ٩ بشی یاد گرفتی که سینه خیز رو کنار بذاری و چهار دست و پا بری....البته با احتیاط کامل و آروم حرکت میکنی....اما به محض اینکه میذارمت رو زمین در عرض چند ثانیه غیب میشی....یا زیر مبل یا زیر میز...یا پشت مبلا گمت میکنم.....در عرض یه لحظه خودتو میرسونی به میز تلویزیون ....   با روروئکت هم که دیگه همه جا سرک میکشی....یه دفعه میبینم رفتی تو اتاق خوابا و برای خودت مشغول بازی هستی....یا وقتی من میرم تو اتاق نماز بخونم میبینم که با روروئک خودتو میرسونی پیشم و گاهی میای وسط سجاده نما...
22 دی 1389

قند عسلم در 7 ماه و نیمگی

  عزیز مامان چند وقتی نرسیدم وبلاگتو اپ کنم آخه اونقدر شما وروجک و شیطون شدی که همه وقت منو در طول روز به خودت اختصاص دادی...   این روزا که ٧ ماه و نیمه شدی حسابی میتونی سینه خیز بری و خودتو به همه جا میرسونی     ...وروجک ناقلای مامان با شیطنت هر چه تمامتر به هر چی میخوای خیره میشی و در یه چشم به هم زدن خودتو بهش میرسونی....عاشق سفره غذایی...وقتی سفره رو پهن میکنم سینه خیز میایی تو سفره و میخوای همه چیزو دست بزنی و تجربه کنی...دنیایی از کنجکاوی در وجودت شکل گرفته و در آن واحد حواست همه جا هست....   قربون کنجکاوی های نازت بشم من....     با روروئک هم حسابی راه افتادی و به همه جا...
7 دی 1389

شیرین کاری های کیمیا وروجک

عزیز جیگر ۶ ماهه من خیلی نازو شیطون و خواستنی شده برای ۶ ماهگیش یه کیک گرفتیم و یه جشن کوچیک ٣ نفره عزیز مامان قربون اون چشمای نازت بشم که با نگاهای قشنگش دل منو میبره... این روزا خریره بادوم و سوپ میخوری و خیلی دوست داری موز هم که عاشقشی و همچین با ملچ و ملوچ میخوری که ادم ضعف میکنه برات.... ١ قاشق هم بهت اب هویج دادم و خوشت اومد....   چقدر عاشق غذا خوردنت ام من عزیزم....دلم میخواد تو بخوری و من نگات کنم و کیف کنم....دیگه قاشقت رو شناختی و تا میارمش جلوت دهان کوچولوتو باز میکنی و با چشمای گرد شده تعقیبش میکنی تا بره تو دهنت....بعد هم دست و پا میزنی و اواز میخونی که بقیه شو بهت بدم.... نگاهات روز به روز شیطون تر و کنجکاو...
9 آذر 1389

6 ماهگی گل دختر من و باباش

مثل برق وباد گذشت و تو در آستانه ۶ ماهگی هستی... امشب آخرین شب ماه ششم زندگیته و از فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی قشنگم... خیلی خیلی بزرگ شدی و هزار ماشالله بانمک و خوردنی.... این روزا پاهاتو کشف کردی...میگیریشون و میاری بالا و نگاشون میکنی اما هنوز کشف نگردی که میتونی بخوریشون.... نگاهای نافذ و قشنگت کنجکاو شده و همش در حال دیدن دور و برت هستی.... مامان و بابا رو کامل شناختی و با وروجک بازی هات دل من و بابا رو میبری قند عسلم... یه بازی که جدیدا یاد گرفتی اینکه رواندازتو پیدا میکنی و میکشی رو سرت و بعد با شطونی دست و پا میزنی...وقتی میام سراغت که از رو سرت برش دارم یه خنده شیطونی تحویل مامان میدی وروجکم.... غلت زدن هات ...
26 آبان 1389

درد دلهای مادرانه من

روزها از پی هم گذشت و تو در آستانه ۶ ماهگی هستی...باورم نمیشه که چقدر زود گذشت و رفت و اون روزها و شبها به خاطره ها پیوست... خاطره هایی از جنس زیبایی .... و اینک من که تا دیروز دخترکی شیطون و پر جنب و جوش بودم ،اینک یک مادرم.... آری ....مادر....واژه غریبیست.... که تا خود نباشی درکش نمیکنی.... و چه زیباست مادر بودن و مادری کردن...در حق کودکی ضعیف و نحیف که بعد از ٩ ماه انتظار و تحمل سختی های بارداری در آغوشت گذاشته اند ....و اینک این تنها آغوش توست که او را آرام میکند... با همه دردی که داری و در عین بیحالی ناشی از بیهوشییی که گذرانده ای و حس خفگی که در اثر مواد بیهوشی بهت دست داده وقتی صدای ونگ ونگ نوزادی که تا پشت در اتاقت آورده ...
15 آبان 1389

اولین غذای کمکی کیمیا

عزیز دل مامان امروز ١۴ آبان ٨٩ در آستانه ۵ ماه و نیمگی برای اولین بار بهت غذای کمکی دادم.... هورااااااااااااااااااااا همش ١ قاشق مرباخوری حریره برنج...اما کلی ذوق داشتم برای دادن همین یه قاشق... تو هم بلد نبودی چه جوری بخوریش و هی به نوک قاشق زبون میزدی و میخواستی میک بزنیش...خلاصه خوردی و به نظرم بدت هم نیومد با اینکه خیلی بیمزه بود و دکتر هم گفته بود بهش شکر اضافه نکنم.... وروجکم امروز یاد گرفتی که به راحتی در هر دو جهت غلت بزنی....چقدر من وبابات از پیشرفتهات ذوق میکنیم....چه لذتی داره شاهد بزرگ شدنت بودن عزیز دلمون... تازه کلی اقون اوقون میکنی ...دیشب تازه ساعت ١٢ شب سرجال شده بودی و با صدای بلند برای خودت آواز میخوندی...منم از ...
14 آبان 1389

5 ماهگی خوشگل مامان

وروجکم این روزا ۵ ماهش تموم شده و وارد ماه ششم زندگیش شده.... ٢٨ مهر رفتیم دکتر....عزیزکم قد و وزنت عالی بودن....٨٢٠٠ گرم و ۶۶ سانت دکتر  گفت که از دو هفته دیگه برات غذای کمکی رو شروع کنیم...باورم نمیشه اونقدر بزرگ شدی که به زودی میتونم بهت غذاهای خوشمزه بدم دلبندم... مامان از اول ابان هم مرخصی اش تموم شد و مجبور بود بره سر کار...اما دل تو دل مامان نبود....با اینکه می خوام استعفا بدم اما بازم برام سخت بود.... خلاصه گذاشتمت پیش خاله جونت و رفتم اما همش به فکر تو وروجک بودم...همش زنگ میزدم و حالتو میپرسیدم....ولی دیگه فردا میرم و استعفا میدم و میام پیش وروجک جیگرم...من چه جوری میتونم دخمل گلمو تنها بذارم برم سرکار.... ...
2 آبان 1389