كيميا كيميا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

سفر بابا و یه عالمه دلتنگی

عزیز دلم امروز همین نیم ساعت پیش بابا رو راهی کردیم تا برای یه سفر کاری از طرف شرکتشون بره لبنان....تا حالا بابا زیاد از این جور سفرا رفته....شاید شما یادت نباشه و الانم مفهوم رفتنش رو درک نکرده باشی و فکر کنی که مثل هر روز تا چند ساعت دیگه برمیگرده خونه اما عزیزم بابا برای چند روز نیست و هر بار که اینطوری میره سفر انگار که قلب منو هم از جا میکنه و با خودش میبره.... اره دختر قشنگم میدونم که شما هم تا شب که ببینی نیومده براش دلتنگی میکنی اما عزیزم باید دوری باشه تا ادم قدر نزدیک بودن و دور هم بودن رو بیشتر بدونه.... عزیز دلم مامان تا امروز که بابا راهی شد خیلی ناراحت بود از این دوری و جدایی اما از همین الان تصمیم گرفته تا با شما دخمل گل ب...
24 خرداد 1391

جشن تولد دو سالگی دخمل نازم

دختر قشنگم دو سال از اون روز زیبا گذشت و شما وارد سومین سال زندگیت شدی ... من و بابایی دو سال با تو عاشقی کردیم و معنای عشق رو فهمیدیم عزیزم...بهت نگاه که میکنم باورم نمیشه شما همون نی نی کوچولوی ریزه میزه ای که تو یه بالش کوچولو میذاشتیمت تا بتونیم بغلت بگیریم....مامان قربون چشمای نازت بشه که بی تو میخوام دنیا هم نباشه ....همه عشق و همه دنیای من و بابا شمایی عزیزم... تولدت رو امسال تو خونه خودمون و تو یه جمع زنونه برگزار کردیم....از دو ماه پیش برای تولدت تم هلو کیتی رو در نظر گرفتم و با همه عشق و علاقه تزیینات تولدت رو درست کردم و برای روز تولدت آماده کردم...روز تولدت برای اینکه ظهر رو خوب بخوابی و برای عصر سرحال باشی شما رو به خون...
30 ارديبهشت 1391

20 ماهگی دخمل ناز مامان

عزیز دل مامان به بیستمین ماه زندگیش وارد شده و کلی کارای جدید یاد گرفته...دائم به زبون خودش داره برای ما حرف میزنه و منظورشو بهمون میفهمونه ...دایره لغاتی که یاد گرفته رو تا جایی که یادم بیاد مینویسم: مامان (به من و باباش میگه...بابا رو میشناسه اما نمیدونم چرا به اونم میگه مامان! در کل برای صدا کردن هر کسی هم از مامان استفاده میکنه اما وقتی بهش میگیم مامان کو فقط منو نشون میده....هههههه) دندلی= صندلی بنگی=نون (عاشق نون خالیه فقط نمیدونم این دو تا چه ربطی به هم دارن!هههه) آب ا نی (با فتحه روی الف)= آب بده به به نی =به به بده دردر نی =بریم دردر بنی=بستنی(عاشقشه و جاشو تو فریزر شناخته دست منو میگیره و میبره دم در فریزر و...
7 بهمن 1390

واکسن 18 ماهگی و دختر خوشگل صبور من

عزیز دل مامان , قربون اون صبوریت برم من دختر ناز خوشگلم مامان برای واکسن 18 ماهگی شما خیلی استرس داشت...آخه یکی از سختترین واکسن های کوچولوهاست...به خاطر سفری که داشتیم حدود 3 هفته واکسنت رو با تاخیر زدیم ...روز که رفتیم برای واکسن اصلا گریه نکردی و صبورانه تحملش کردی عزیزم...بعدم که اومدیم خونه سرحال بودی تا عصرش که یهو تب کردی و پات هم به شدت درد گرفته بود...طوریکه اصلا تکونش نمیدادی...الهی مامان قربونت بره که من مردم وزنده شدم تا این شب اول رو گذروندیم...تا صبح کنار مامان خوابیدی و اصلا هم تکون نخوردی...منم همش حواسم به تبت بود و تا صبح پاشویه ات میکردم و هر 4 ساعت استامینوفن میدادم بهت...بعد دو روز تبت کم کم رفت و پا دردت هم ...
2 دی 1390

اولین سفر دختر کوچولوی ما به خارج از کشور

وای که یه عالمه حرف دارم برای وروجکم که این روزا حسابی شیطون و بانمک تر شده عزیزم دلم در آستانه 18 ماهگی با مامان و بابا اولین سفر خارج از کشورت رو تجربه کردی رفتیم دبی و شما هم حسابی کیف کردی...کلا دخمل  پایه دردر رفتنه و همه جوره مامان و باباش رو همراهی میکنه...فقط تنها مشکل نشستن گل دخملی تو کالسکه بود که مامان طفلکی همش باید بغلش میکرد و بغل بابا جون هم که زیاد دوام نمیاورد...یکی هم که اشتهاش خیلی کم شده بود و غذاهای اونجا رو نمیپسندید....غذاش شده بود پن کیک درنا که از ایران برده بودم با شیر خشک و گاهی هم کیت کت و موقع ناهار هم فقط کمی سیب زمینی سرخ شده!!!!!!!!!!!!!!!!! دخمل ناز ما تو همه روزهاس سفر مامان و باباش رو به خوبی هم...
21 آذر 1390

18 ماهگی گل دخملی

عزیز جیگر گوشه مامان باورم نمیشه که به زودی یک سال و نیمه میشی ... مامان قربونت بره که واسه خودت خانومی شدی و با خنده ها و بازی های و شیطنت هات من و بابا رو غرق لذت و شادی میکنی. این روزها همش کارای من و بابا رو زیر نظر داری و همش در حال تقلید کردن هستی...دوست داری کارای بزرگترا رو انجام بدی...مثلا من سفره رو که جمع میکنم شما هم میای و مثل من نون های ریز تو سفره رو با انگشتای کوچولوت جمع میکنی و میریزی تو سینی...یا مثل ما بشکن میزنی البته از نوع بیصداش!!ههههه وقتی خیلی شادی تو خونه دور خودت میچرخی و از خنده غش میکنی...عاشق مهمونی هستی و وقت دور و برت شلوغ باشه لذت میبری و بازی میکنی و میخندی عزیزم راستی تلفن رو خوب شناختی و برش ...
21 آبان 1390

17 ماهگی قند عسل مامان

کیمیای قشنگم , عسلک مامان ,جیگر گوشه من چند وقتی میشه که وبلاگت رو به روز نکردم...اما امروز دیگه تصمیم گرفتم تا هر جور شده یه چند خطی از این روزهای کودکانه ات بنویسم این روزا برای خودت وروجکی شدی ...خیلی چیزا رو دیگه متوجه میشی و مفهوم همه چیزایی رو که بهت میگیم کاملا میفهمی عاشق دردر شدی و بازی ...به خصوص تاب و سرسره بازی...وقتی میریم پارک و تاب و سرسره رو از دور میبینی ذوق میکنی و با صداهایی که از سر ذوق در میاری میدویی به سمتشون و دیگه محو بازی و شیطونی میشی....گاهی برای خودت دوست هم پیدا میکنی و پا به پای اونا که از شما بزرگتر هم هستن میخوای همه سرسره ها رو امتحان کنی....من و بابا هم پا به پات میدوییم و مواظبت هستیم خوشگلم...خلاصه ...
3 مهر 1390