كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

درد دلهای مادرانه من

1389/8/15 9:11
نویسنده : مامان لیلا
83 بازدید
اشتراک گذاری

روزها از پی هم گذشت و تو در آستانه ۶ ماهگی هستی...باورم نمیشه که چقدر زود گذشت و رفت و اون روزها و شبها به خاطره ها پیوست...

خاطره هایی از جنس زیبایی ....

و اینک من که تا دیروز دخترکی شیطون و پر جنب و جوش بودم ،اینک یک مادرم....

آری ....مادر....واژه غریبیست....

که تا خود نباشی درکش نمیکنی....

و چه زیباست مادر بودن و مادری کردن...در حق کودکی ضعیف و نحیف که بعد از ٩ ماه انتظار و تحمل سختی های بارداری در آغوشت گذاشته اند ....و اینک این تنها آغوش توست که او را آرام میکند...

با همه دردی که داری و در عین بیحالی ناشی از بیهوشییی که گذرانده ای و حس خفگی که در اثر مواد بیهوشی بهت دست داده وقتی صدای ونگ ونگ نوزادی که تا پشت در اتاقت آورده اند تا شیرش بدهی را میشنوی لرزه بر اندامت میافتد....

که این صدای بچه ایست که ٩ ماه و ٩ روز تمام منتظر دیدارش بودم و شبانه روز در بطنم پروراندمش!

آری...نوزادت رو در آغوش میگیری و اینک هیچ دردی را حس نمیکنی!!

فقط مادر بودن را حس میکنی....وچه زیباست این حس و حال عاشقانه

روزهای بعد که به خاطر زردی نوزادت توی راهروهای بخش اطفال بیمارستان اینور و اونور میری و شبهایی که دلت نمیاد تا کوچولوت رو تو بیمارستان تنها بذاری و بری خونه !!

چه کم خوابی ها و بیخوابی هایی که با جون و دل تحمل کردی و ومیکنی

چه دل کندن ها از دلبستگیهایی که قبلا داشتی ......و حالا انگار هیچوقت دلبسته چیزی جز این فرشته کوچولو نبودی........

وقتی حتی از کارت استعفا میدی و میشنی تو خونه تا پاره تنت کوچکترین اسیبی نبینه...

وقتی به خاطرش همه کاری میکنی ...

وقتی شبها با کوچکترین صدایی که از نیم وجبیت میشنوی از خواب میپری و در اغوشت جاش میدی تا اروم بگیره و بخوابه....

وقتی نیمه های شب سرحال میشه و مجبوری باهاش بخندی و بازی کنی....

وقتی با هزار زور و بدبختی خوابش میکنی ولی همین که از کنارش پا میشی با چشمای گرد خوشگلش داره نگات میکنه و میخنده....

وقتی تب میکنه تو هم باهاش تب میکنی....

وقتی مریض میشی و به خاطر اثر داروها روی شیرت دارو نمیخوری و بدتر و یدتر میشی ....

وقتی برای اینکه هر دو سینه ات رو بگیره به هزار دوز و کلک متوسل میشی...و هزاران کار دیگه ...

تازه میفهمی که مادری ...

اری مادر...

و تازه مبفهمی که مادرت چه حق ها که به گردنت داره و تو چه بی انصاف بودی در قبالش...

مادرم تازه میفهمم که تو چه گنجینه ارزشمندی در تمام زندگی ام بوده ای و هستی و من حق فرزندی را آنگونه که شایسته تو بود ادا نکردم...

و اینک تو دیگر همانند قبل سرحال و قبراق نیستی تا من با تو از روزهای مادر بودن خود بگویم ...و تو بشنوی و لذت ببری....

مادرم مدتهاست دلم برای درد دل با تو تتگ شده ....

ای کاش به گذشته ها برمیگشتی و خوب خوب خوب میشدی و من دوباره تو را سالم و سر پا میدیدم....

مادرم دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)