كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

17 ماهگی قند عسل مامان

کیمیای قشنگم , عسلک مامان ,جیگر گوشه من چند وقتی میشه که وبلاگت رو به روز نکردم...اما امروز دیگه تصمیم گرفتم تا هر جور شده یه چند خطی از این روزهای کودکانه ات بنویسم این روزا برای خودت وروجکی شدی ...خیلی چیزا رو دیگه متوجه میشی و مفهوم همه چیزایی رو که بهت میگیم کاملا میفهمی عاشق دردر شدی و بازی ...به خصوص تاب و سرسره بازی...وقتی میریم پارک و تاب و سرسره رو از دور میبینی ذوق میکنی و با صداهایی که از سر ذوق در میاری میدویی به سمتشون و دیگه محو بازی و شیطونی میشی....گاهی برای خودت دوست هم پیدا میکنی و پا به پای اونا که از شما بزرگتر هم هستن میخوای همه سرسره ها رو امتحان کنی....من و بابا هم پا به پات میدوییم و مواظبت هستیم خوشگلم...خلاصه ...
3 مهر 1390

کابوس دوران کودکی ام "رفتن مامان گلم از کنار ما"

کیمیا قشنگ مامان چند هفته ایه که نتونستم برات تو وبلاگت چیزی بنویسم برای اینکه این روزها بزرگترین غم دنیا رو تو دلم دارم کابوس دوران کودکی ام به واقعیت پیوست هنوزم باور ندارم که دیگه مامان از گل بهترم دیگه کنار ما نیست دیگه عطر وجودش تو خونه نمیپیچه و دیگه دست نوازشش رو روی موهام حس نخواهم کرد دیگه اون یکی یکدونه من که قد همه دنیا نه بیشتر از همه دنیا دوسش داشتم و پناه دلتنگی هام بود پر کشید و رفت و ما رو با غم نبودنش تنها گذاشت کیمیای نازم مامانی تو رو خیلی دوست داشت ...حتی قبل به دنیا اومدن تو همش میگفت که من یه نی نی بیارم تا اون برام نگهش داره....آخه مامانی عاشق بچه ها بود به خصوص عاشق بچه ها و نوه های خودش اونقدر خوشحال شد...
15 مرداد 1390

عروسک شیطون بلای 1 ساله خونه ما

این روزها اونقد سرم به شیطنت ها و شیرین کاریهای عروسکم گرمه که کمتر وقت میکنم براش تو وبلاگش بنویسم.... ٢٧ اردیبهشت ماه سال ١٣٨٩ برای من و باباش یکی از قشنگترین و به یادماندنی ترین روزهای خوب خداست....الان ١ سال از اون روز گذشته و عروسک کوچولوی ما یه ساله شده ...قربونش برم کلی خوردنی و شیطون و بانمک شده.... روزی هزار بار قربون صدقه اش میرم و بارها میبوسمش و میبویمش...باورم نمیشه که به همین سرعت ١ سال گذشت و کوچولوی ریزه میزه ما حالا دیگه به طور مستقل راه میره ... از ماهها قبل تصمیم داشتم برای اولین سالگرد تولدش یه مراسم بینظیر و به یاد ماندنی بگیرم....یه دامن توتو ی خوشگل براش درست کنم و یه ریسه تولدت مبارک به سلیقه خودم....خوشبختانه ه...
7 خرداد 1390

روزهای پایانی 11 ماهگی

سلام به روی ماه شیطون بلای مامان   این روزا اونقدر شیطون و وروجک شدی که من خیلی کم میرسم بیام نت و یا وبلاگتو آپ کنم !!! از راه افتادنت بگم که همون روزهای آغاز ١١ ماهگی مستقل راه رفتن رو تجربه کردی تا قبلش همیشه به کمک مامان یا بابا کل خونه رو میگشتی اما کم کم جرات بیشتری پیدا کردی  و چند قدم میرفتی....اما این روزها که به یکسالگیت نزدیک میشیم کاملا راه افتادی و به همه اتاقا سر میزنی و دیگه اصلا دوست نداری چهاردست و پا بری....از صبح که چشمای نازتو باز میکنی همش در حال فعالیت و جنب و جوشی خیلی زیاد به من وابسته شدی و همش دوست داری کنارت باشم و باهات بازی کنم....منم در تمام مدتی که بیداری باهات عشق میکنم و عشق و عشق............
20 ارديبهشت 1390

کیمیای یازده ماهه و یه عالمه شیطنت

وروجک ناقلای مامان انقدر شیطون و کنجکاو شدی که من تمام وقت روز  رو باید با تو فرشته کوچولوی خودم سر کنم ....در عین حال خیلی بانمک و خوردنی شدی...هزار ماشالله از شیطنت هات بگم که هر روز صبح زود بیدار میشی و هنوز چشم وا نکرده راه میافتی ...منم به دنبالت از خواب ناز پا میشم  و قربون صدقت میرم و تو هم با همون نگاهای خوشگل پر از شیطنتت منو نگاه میکنی و میخندی... همیشه باید بین مبل ها و جاهای تنگ پیدات کنم....میری قایم میشی و کلت رو میاری بیرون و دالی میکنی و میخندی...منم برات غش میکنم عزیزم... خیلی خوب قر میدی و با هر اهنگ موزونی شروع میکنی به تکون دادن خودت و دس دسی کردن....قبلا دس دسی هات زیاد صدا نداشت و دستات رو از راه دو...
23 فروردين 1390

22 ماهگی دخملی و بهار 91

سال 91 هم از راه رسید و داریم به و سالگی دخملی نزدیک میشیم....چقدر زود گذشت و چقدر روز ها وو لحظات شیرین و خوبی با هم داشتیم... چقدر از بزرگ شدن و تغییرات روزانه ات خوشحال میشم...و گاهی هم به فکر میرم که این روزهای خوب داره به سرعت میگذره و دیگه هیچوقت برنمیگرده...میدونم دلم برای لحظه لحظه این روزا تنگ میشه همونطور که برای دوسال گذشته تنگ شده... این روزهای ناب کودکانه ات را دوست دارم....به بهانه تو و حضور تو در کنارم منم بچه میشم و در عالم کودکانه همراهت بازی میکنم...عزیزم , دلبندم ,گل شقایقم حضور گرم تو توی خونمون یه روح تازه به زندگیمون داده و شما عشق مامان و بابایی...وقتی یه لحظه ازم دور میشی دلم برات پر میکشه... علاقه خیلی زیادی به...
16 فروردين 1390