كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

بهار 90 و کیمیای شیطون بلای ما

عزیز دلبند مامان ١٠ ماهگی رو پشت سر گذاشته و وارد یازدهمین ماه زندگیش شده....و همینطور داره شیطونتر و ناقلاتر میشه.... روز به روز شیطونتر از دیروز.... زمستون تموم شد و بهار ٩٠ (اولین بهار دخملی)از راه رسید.....اولین بهاری که یه وروجک تو خونه ماست و برامون دلبری میکنه....حسابی خودشو تو دلمون جا کرده....با خنده هاش ...با شیطنت هاش....با نگاهای کنجکاوش...به لوس کردناش...با ناز کردناش... این روزا شیطون بالای خونه ما میره عید دیدنی و کلی عیدی میگیره....مامان و باباش هم براش جمع میکنن....والبته مامان و بابا بیشتر از خودش از این عیدی ها ذوق زده میشن!!!!!!!!!!!!!! تصمیم بر اینه که با عیدی ها براش یه صندلی ماشین بخریم... این شیطون بلا جدیدا...
1 فروردين 1390

وروجک شیطون بلااااااااااااااااااااااااااااااا

این روزهای پایانی سال ١٣٨٩ منو یاد پارسال این موقع ها میندازه که ماه ٧ بارداری بودم و همچنان با یه شکم گنده میرفتم سر کار....ای خدا یادش به خیر....چه روزایی بود...روزایی پر از قشنگی....و روزهایی با ظعم مادرانه.... اون روزها لحظه شماری و روز شماری میکردم تا وروجکم زودتر بپره تو بغلم و من غرف بوسه اش کنم و تمام عشق و علاقه مادرانه ام رو به پاش بریزم ...چقدر هر روز  و هر شب باهاش عشق میکردم و شب و روزم رو همنفس باهاش میگذروندم...شده بود جزیی از خودم....بخشی از وجودم...بخشی که دلم نمیخواست ازم جدا بشه اما ار طرف دیگه دلم میخواست با در اغوش کشیدنش بیشتر از قبل حسش کنم... اون روزها گذشت و الان کمتز از ٣ ماه تا اولین سالگرد تولد نفسم مونده...
16 اسفند 1389

9 ماهگی کیمیا گلی

عزیز دلبندم ٩ ماهش تموم شد و وارد دهمین ماه زندگیش شد...روزا به سرعت از پی هم میگذرند و دخملی ما داره به اولین سالگرد زندگیش نزدیک میشه و من و بابایی رو غرق در لذت میکنه.... کیمیای خوشگل مامان این روزا به سرعت برق  و باد چهار دست و پا میری و همه خونه رو میگردی....هر جا من میرم شما هم دنبالمی ...وقتی میرم تو آشپرخونه تا چشم برمیگردونم میبینم خودتو رسوندی اونجا و زیر دست و پای من میچرخی....به آینه گاز علاقه زیادی داری و از توش خودتو و منو میبینی و کیف میکنی و میخندی...یا از پاهای من میگیری و بلند میشی و من دیگه نمیتونم جم بخورم و مجبورم بغلت کنم و یه ماچ آبدارت کنم عزیزم.... آخ که بعضی وقتا واقعا دلم میخواد قورتت بدم بس که ناز و بانمک...
27 بهمن 1389

مروارید کوچولو های دخترم

خدای بزرگ شکرت...امروز اول بهمن ماه وقتی داشتم صبحانه کیمیا رو میدادم دیدم قاشق میخوره به یه چیزی و صدا میده...وقتی دقت کردم دیدم دو تا مروارید کوچولو تو دهانش جوونه زده....باورم نمیشد....خدایا شکرت... شکرت که شاهد رشد و نمو جگر گوشه ام هستم ...شکرت که سالمه و من بالیدنشو میبینم و لذت میبرم.... دیروزم که برای چکاپ ٨ ماهگی رفتیم دکتر و کیمیا وزنش ٩٩٠٠ و قدش ٧۴ شده بود.....دکتر راضی بود اما به نظر من زیاد تپلی شده....باید یه کم مراقب باشم تا خیلی هم تپل مپل نشه که بعدا روش بمونه....   بابایی فردا برمیگرده و من و کیمیا بیصبرانه منتظرش هستیم....بابای کیمیا زودی بیا که دلتنگتیم...
1 بهمن 1389

مسافرت بابایی مهربون و دومین مهمونی نی نی سایتیمون

کیمیای قشنگم دختر شیطون بلای من این هفته بابای مهربونت رفته بود سفر و من و تو تنها بودیم ....به امید خدا فردا برمیگرده و یه دنیا سوغاتی برات میاره....الان حتما حسابی دلش برای کیمیا و ومامان کیمیا تنگ شده....بابایی مهربون زود بیا پیشمون که من و دخترت بیصبرانه منتظرت هستیم.... از شبی که بابا رفت من و تو هم تو خونه نموندیم و هر شب رو یه جا رفتیم تا جای خالیشو کمتر حس کنیم عزیزم....شب اول خونه خاله بزرگه(خاله مامان)رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت....تو هم کاملا فهمیده بودی که اومدیم مهمونی و یه جور خاصی ذوق میکردی....جالب اینجا بود که تا خاله رو دیدی با یه ذوق خاصی خودتو انداختی تو بغلش...من و خاله خیلی خوشمون اومد...آخه تو بغل هیچکی اینطوری نمیپری...
30 دی 1389

8 ماهگی شیطون بلاااااااااااااااا

کیمیای قشنگ مامان اونقدر بامزه و شیطون شدی که نمیدونم از کدوم کارت و از کدوم دلبری هات بنوسم   این روزا که ۵ روز مونده تا ٨ ماهت تموم بشه و وارد ماه ٩ بشی یاد گرفتی که سینه خیز رو کنار بذاری و چهار دست و پا بری....البته با احتیاط کامل و آروم حرکت میکنی....اما به محض اینکه میذارمت رو زمین در عرض چند ثانیه غیب میشی....یا زیر مبل یا زیر میز...یا پشت مبلا گمت میکنم.....در عرض یه لحظه خودتو میرسونی به میز تلویزیون ....   با روروئکت هم که دیگه همه جا سرک میکشی....یه دفعه میبینم رفتی تو اتاق خوابا و برای خودت مشغول بازی هستی....یا وقتی من میرم تو اتاق نماز بخونم میبینم که با روروئک خودتو میرسونی پیشم و گاهی میای وسط سجاده نما...
22 دی 1389

قند عسلم در 7 ماه و نیمگی

  عزیز مامان چند وقتی نرسیدم وبلاگتو اپ کنم آخه اونقدر شما وروجک و شیطون شدی که همه وقت منو در طول روز به خودت اختصاص دادی...   این روزا که ٧ ماه و نیمه شدی حسابی میتونی سینه خیز بری و خودتو به همه جا میرسونی     ...وروجک ناقلای مامان با شیطنت هر چه تمامتر به هر چی میخوای خیره میشی و در یه چشم به هم زدن خودتو بهش میرسونی....عاشق سفره غذایی...وقتی سفره رو پهن میکنم سینه خیز میایی تو سفره و میخوای همه چیزو دست بزنی و تجربه کنی...دنیایی از کنجکاوی در وجودت شکل گرفته و در آن واحد حواست همه جا هست....   قربون کنجکاوی های نازت بشم من....     با روروئک هم حسابی راه افتادی و به همه جا...
7 دی 1389