كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

6 ماهگی گل دختر من و باباش

مثل برق وباد گذشت و تو در آستانه ۶ ماهگی هستی... امشب آخرین شب ماه ششم زندگیته و از فردا وارد هفتمین ماه زندگیت میشی قشنگم... خیلی خیلی بزرگ شدی و هزار ماشالله بانمک و خوردنی.... این روزا پاهاتو کشف کردی...میگیریشون و میاری بالا و نگاشون میکنی اما هنوز کشف نگردی که میتونی بخوریشون.... نگاهای نافذ و قشنگت کنجکاو شده و همش در حال دیدن دور و برت هستی.... مامان و بابا رو کامل شناختی و با وروجک بازی هات دل من و بابا رو میبری قند عسلم... یه بازی که جدیدا یاد گرفتی اینکه رواندازتو پیدا میکنی و میکشی رو سرت و بعد با شطونی دست و پا میزنی...وقتی میام سراغت که از رو سرت برش دارم یه خنده شیطونی تحویل مامان میدی وروجکم.... غلت زدن هات ...
26 آبان 1389

درد دلهای مادرانه من

روزها از پی هم گذشت و تو در آستانه ۶ ماهگی هستی...باورم نمیشه که چقدر زود گذشت و رفت و اون روزها و شبها به خاطره ها پیوست... خاطره هایی از جنس زیبایی .... و اینک من که تا دیروز دخترکی شیطون و پر جنب و جوش بودم ،اینک یک مادرم.... آری ....مادر....واژه غریبیست.... که تا خود نباشی درکش نمیکنی.... و چه زیباست مادر بودن و مادری کردن...در حق کودکی ضعیف و نحیف که بعد از ٩ ماه انتظار و تحمل سختی های بارداری در آغوشت گذاشته اند ....و اینک این تنها آغوش توست که او را آرام میکند... با همه دردی که داری و در عین بیحالی ناشی از بیهوشییی که گذرانده ای و حس خفگی که در اثر مواد بیهوشی بهت دست داده وقتی صدای ونگ ونگ نوزادی که تا پشت در اتاقت آورده ...
15 آبان 1389

اولین غذای کمکی کیمیا

عزیز دل مامان امروز ١۴ آبان ٨٩ در آستانه ۵ ماه و نیمگی برای اولین بار بهت غذای کمکی دادم.... هورااااااااااااااااااااا همش ١ قاشق مرباخوری حریره برنج...اما کلی ذوق داشتم برای دادن همین یه قاشق... تو هم بلد نبودی چه جوری بخوریش و هی به نوک قاشق زبون میزدی و میخواستی میک بزنیش...خلاصه خوردی و به نظرم بدت هم نیومد با اینکه خیلی بیمزه بود و دکتر هم گفته بود بهش شکر اضافه نکنم.... وروجکم امروز یاد گرفتی که به راحتی در هر دو جهت غلت بزنی....چقدر من وبابات از پیشرفتهات ذوق میکنیم....چه لذتی داره شاهد بزرگ شدنت بودن عزیز دلمون... تازه کلی اقون اوقون میکنی ...دیشب تازه ساعت ١٢ شب سرجال شده بودی و با صدای بلند برای خودت آواز میخوندی...منم از ...
14 آبان 1389

5 ماهگی خوشگل مامان

وروجکم این روزا ۵ ماهش تموم شده و وارد ماه ششم زندگیش شده.... ٢٨ مهر رفتیم دکتر....عزیزکم قد و وزنت عالی بودن....٨٢٠٠ گرم و ۶۶ سانت دکتر  گفت که از دو هفته دیگه برات غذای کمکی رو شروع کنیم...باورم نمیشه اونقدر بزرگ شدی که به زودی میتونم بهت غذاهای خوشمزه بدم دلبندم... مامان از اول ابان هم مرخصی اش تموم شد و مجبور بود بره سر کار...اما دل تو دل مامان نبود....با اینکه می خوام استعفا بدم اما بازم برام سخت بود.... خلاصه گذاشتمت پیش خاله جونت و رفتم اما همش به فکر تو وروجک بودم...همش زنگ میزدم و حالتو میپرسیدم....ولی دیگه فردا میرم و استعفا میدم و میام پیش وروجک جیگرم...من چه جوری میتونم دخمل گلمو تنها بذارم برم سرکار.... ...
2 آبان 1389

اولین قرار با دوستای نی نی سایتی(89.7.23)

بالاخره بعد تلاشهای فراوان یه قرار نی نی سایتی گذاشتیم....هورااااااااااااااااااااا روز جمعه مورخ ٢٣ مهر ماه ساعت ١٢ ظهر قرار پارک ملت شرکت کنندگان: مهدا جون با حلمای نازش سارا جون با متین تپلیش راضیه جون با صبای خوشگل و محمد رضای کوچولوش سایه جون با محمد مهدی وروجکش خودم یعنی لیلا جون با کیمیا گلی البته به همراه همسران مهربونمون که ما رو همراهی کردن...البته بابای محمد مهدی غائب بودن که انشالله تو قرار های بعدیمون با ما باشن... جالبیش این بود که کلوپ مامانای فروردین ٨٩ هم درست همون ساعت و همون جا با هم قرار داشتن و حسابی دور  وبرمون شلوغ بود...   جمع ١۵ نفره ما یه گوشه جا انداختیم و نشستیم...بچه ها رو روی ...
24 مهر 1389

اولین عروسی رفتن کیمیا

القصه مدتی بود که ذوق و شوق عروسی که دعوت شده بودیم رو داشنیم و چند روزی همش به فکر لباس خودمو و اینکه چی بپوشم و کیمیا چی بپوشه و اینا بودم ....با کلی ذوق و شوق اون روز کیمیا رو حموم کردمو بدو بدو رفتم آرایشگاه و ٢۵٠٠٠ تومان ناقابل خرج اینجانب شد...خلاصه اومدم خونه و زودی کیمیا رو حاضرش کردم و راه اقتادیم به سمت تالار.... جونم براتون بگه که کیمیا خانوم تو راه خوابش برد و وقتی رسیدیم، تو حالت نیمه خواب و بیدار همین که وارد سالن شدم چشمتون روز بد نبینه اونقدر صدای ارکسترشون زیاد بود که بچه ام وحشت کرد و زد زیر گریه....جالا منم با اون قیافه و بار و بندیل و موهای درست کرده و کفش پاشنه بلند مونده بودم چه کار کنم....راستش واقعا صدا زیاد بود و چ...
12 مهر 1389

به بهانه تولد بهترینم

عزیزم بهترینم حمیدم امروز با اینکه چند روزی از تولدت میگذره اما میخوام به بهانه تولدت که برام قشنگترین روز دنیاست تو وبلاگ دختر نازمون بنویسم....این بار برای تو که عزیزمی و بهترین پدر دنیا.... مهربونم میخوام برات از آرزوی های سال پیشم بنویسم...اینکه آرزو میکردم چشمای ناز دخترمون به باباش شبیه باشه....تا هم زیبایی مژه های بلندت و نگاهای نافذ و دوست داشتنی تو رو که با نگاه اول قلبمو  لرزوند، به ارث ببره و هم پاکی و نجابتش رو....و حالا اون آرزو  روز به روز و لحظه به لحظه بیشتر برآورده میشه....از همون لحظه تولد کیمیا چشمای پاک و معصومی به قشنگی چشمای باباش داشت و این شباهت روز به روز بیشتر میشه... آره عزیزم، چشمای ناز دخملمون به ...
4 مهر 1389

4 ماهگی دخمل ناز مامان

عزیزم این روزا که ۴ ماهه شدی کلی کارات فرق کرده و کلی بامزه  و خوردنی شدی.... خنده هات و گریه هات ....اداهات و صداهای نازی که در میاری....نگاهای نافذ  پر از شیطنت و کنجکاویت....معنی دار شده و با هر کاری می خوای یه چیزی بگی...بگی که بزرگ شدی .... این روزا مامان وبابا رو خوب میشناسی و وقتی میاییم بالای سرت کلی ذوق می کنی و صدا از خودت در میاری و با صدای بلند می خندی...قربون خنده های خوشگل بامزه ات بشم من.... همش هم در خال غلت زدنی و وقتی میذاریمت رو زمین سریع غلت میرنی و سرت رو هم بالا میگیری...جدیدا به تماشای تلویزیون هم خیلی علاقمند شدی...همچین با دفت بهش نگاه میکنی و میخندی که انگار مثل ادم یزرگا ازش سر در میاری... تا...
4 مهر 1389

مسافرت به شمال با کیمیای 4 ماهه

خوشگل مامان در آستانه ۴ ماهگی اولین مسافرتش رو رفت و کلی بهش خوش گذشت.... علیرغم همه خوش گذشتن ها خدا خیلی بهمون رحم کرد... قرار بود روز عید فطر با اتفاق خواهرم اینا بریم شمال....جمعه طرفای ٢ ظهر بود که راه افتادیم....همون اول راه تو اتوبان همت یه ماشین جلوی چشمون چپ کرد و ما کلی ترسیدیم...بدلیل شلوغی جاده هراز تصمیم گرفتیم از فیروز کوه بریم ....همین که وارد سهر فیروز کوه شدیم یه ماشین از پشت سر چنان زد بهمون که از جا پریدیم....کیمیا تو کریرش خواب بود ....منم وحشت زده از اینکه چه اتفاقی افتاد سراسیمه بعلش کردم ....بیدار شده بود اما می خندید....طفلک نفهمیده بود چی شده ....منم بوسش می کردمو و به خودم چسبونده بودمش.....صفلک تعجب کرده بود......
24 شهريور 1389

3 ماهگیت مبارک دلبندم

خوشگلم مامانی سلام....امروز دقیقا ٣ ماهت تموم شد و وارد ماه چهارم زندگیت شدی....کلی بزرگ شدی و کارات و نگاهات معنی دار تر شده .... این روزا اونقدر ناز و خوردنی شدی که من و بابایی همش میخوایم درسته قورتت بدیم.... وروجکی هم شدی که بیا وببین....یه وقتایی که یه چیزی بهت بر می خوره یه گریه ای سر میدی که هم دلم رو کباب می کنی و دلم برات قنج میره و هم خنده ام میگیره از وروجک بازیت.... امروز با بابایی رفتیم پیش یه اقای دکنر جدید که از این به بعد می خوایم شما رو ببریم پیشش...وزنت ۶۶٠٠ کیلو شده بود باقد ۶١ سانت و دور سر ۴٠.۵ دختر قشنگم دیروزبا بابایی فکر می کردیم که ٣ ماه پیش چنین وقتی چه کار می کردیم ....کلی خاطره روز قبل دنیا اومدنت رو ...
27 مرداد 1389