كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

2 ماه و 3 هفتگی کیمیا

شیرین عسل مامان چقدر خوردنی و بانمک شدی .... بعضی وقتا فکر میکنم که حد دوست داشتنم چقدره....اما نمیتونم حد و مزری براش تعیین کنم....چون عاشقتم و میزانش رو نمیدونم....یعنی نمیشه میزانی براش تعیین کرد.... فقط میدونم نوع علاقه من بهت از یه جنس دیگه ایه....نمیتونم بگم که چقدر دوست دارم.... بابای مهربونت هم خیلی دوست داره و من نوع نگاهش رو میشناسم.... عزیزم دیروز یعتی ١٨ مرداد برای اولین بار گردنتو به طور کامل نگه داشتی و من و بابا رو غرق لذت کردی...تازه وقتی باهات حرف میزنیم خیلی بامزه سعی می کنی با ما ارتباط برقرار کنی....وقتی بهت میگیم بگو آقون تو هم با تمام تلاش سعی میکنی یه صدایی شبیهش رو در بیاری....نگاه های نازت معنی دار تر شد...
18 مرداد 1389

خاطره روز زایمان

الان که بیشتر از ٢ ماه از اون روز می گذره وقتی بهش فکر می کنم چیزی جز قشنگی یادم نمیاد.... یادمه روزی که رفتم سونوگرافی برای چکاپ رشد جنین و الماسیان گفت که رشدش زیاد نیست و شاید دکترت بخواد زودتر بچه رو در بیاره کلی شوکه شدم ، اما بازم باورم نمیشد که لحظه دیدارت اونقدر نزدیک باشه گلم.... تا اینکه نتیجه تست رو بردم اتاق زایمان تا ماما برای دکترم بخونتش....وقتی مامای اتاق زایمان با دکترم حرف میزد قلب منم تالاپ تولوپ میزد .... بعد تموم شدن حرفش با دکتر رو به من کرد و گفت باید فردا سزارین بشی ....میتونی همین الان هم بستری بشی.....منو می گی شوکه پرسیدم چراااااااااااااا؟نمیشه چند روز دیرتر باشه؟من واقعا آمادگیشو ندارم....گفت نه دکتر صلاح...
16 مرداد 1389

دخمل نازم واسه خودش خانومی شده

سلام قربونت برم.....خوشگل مامان چفدر روز به روز فرق می کنی و بزرگتر میشی.... اون دخمل ریزه میزه مامان که روزای اول بعد تولدش هر کی میدید می گفت واااای چه کوچولوئه ،حالا واسه خودش خانومی شده.... کلی تپلی شدی و بابا میگه اگه همین طوری پیش بری میری و صدک ٩۵...آخه هر ماه ١ صدک میری بالا...اون لپای جوشگلت که خوراک من و باباییه ....من که هر بار بعلت می کنم باید ماچ بارونت کنم...بابایی هم که میمیره برای لپات و همش می خواد لپات رو هورت بکشه و بخوره و اگه من به داد لپات نرسم احتمالا تا چند وقت دیگه کش می آد!!!!!!!!!!!!! وااااااااااااای مامان برات بمیره که تو بغل مامان توپ توپ می خوابی....هر وقت بیقرار باشی رو مبل بزرگه خونمون می خوابونمت و خودم...
16 مرداد 1389

کیمیا خوشگله وارد ماه سوم زندگیش میشه

خوشگل مامان امروز ٣٠ تیر برای اولین بار به وضوح به عروسکت نگاه می کردی و با چشمای قشنگت حرکتشو تعقیب می کردی.... وقتی بهش می خندیدی دل من ضعف میرفت تا اینکه یه هو با صدای بلند خندیدی....نمیدونی مامان چقدر ذوق کرده بود برات مامانی....قربونت برم من.... تازه به مامان هم کلی لبخند میزنی....صبح ها که از خواب پا میشی با خودت بازی می کنی  و وقتی مامان رو میبینی می خندی و ذوق می کنی.... کلا کارات خیلی بامزه شده ....تو خواب تمی تونی خوب عطسه کنی و خیلی بامزه میشه عطسه کردنت.... شکمو کوچولوی من انگار هیچ سیر نمیشی بحصوص عصر ها...بابات هم در جهت پیشگیری از تپلی شدنت در آینده می گه که شیر خشکت رو جیره بندی کنیم....اما قربونت برم ه...
30 تير 1389

کیمیا و واکسن دو ماهگی

شکلات مامان امروز ٢٧ تیر ماهه و درست ٢ ماهه شدی ....دیروز با بابایی بردیمت دکتر ....وزنت ۵ کیلو شده بود و قدت هم ۵۴ سانت....قربونت برم من که اینقده تپلی شدی و دل من وبابا برات ضعف میره.... وروجکم الان که برات مینویسم برعکس هر روز که نمی خوابیدی و همش می خواستی تو بغل مامان باشی و شیر بخوری خواب خوابی ....چون صبح برای واکسن ٢ ماهگی بردیمت و حالا هم بیحال شدی و حتی اشتهات هم کم شده.... مامان قربونت بره که نمیتونم بیحالیت رو ببینم....با این که خوابم میآد اما نمیتونم بخوابم و می خوام همش بالا سرت بشینم و نگات کنم عزیزم....   مامانی نمیدونی چقدر دخمل خوبی بودی و برای واکسن به جز همون اولش اصلا گریه نکردی و گریه ات بر عکس بچه های دیگه...
27 تير 1389

40 روزگی کیمیای خوشگل مامان و بابا

کیمیای خوشگلم الان که دارم برات مینویسم معصومانه کنارم خوابیدی و من مجالی یافتم تا کمی برات تو وبلاگت بنویسم.... عزیز مامان،۴ تیر ۴٠  روزه شدی و من وبابای مهربونت برات به جشن کوچولوی ٣ نفره گرفتیم....بابایی برات یه کیک کوچمولوی خوشگل مثل خودت خرید و البته ما به جای تو خوردیمش ....   کلی هم ازت عکسای خوشگل گرفتیم....   باورم نمیشه که مادر شدم....مادر یه فرشته کوچولوی اسمونی....چقدر مادر بودن رو دوست داریم و چقدر عاشقتم عزیزکم...با اینکه کمک زیادی(البته به جز بابای مهربونت)ندارم اما با جون و دل همه بی خوابی ها و خستگی ها رو تحمل می کنم ....وقتی در اوج خستگی و بیخوابی به چشمای نازت نگاه می کنم همه خس...
15 تير 1389

کیمیا گلی 1 ماهه میشود

سلام به روی ماهت جیگر مامان تا چشم به هم گذاشتیم ١ ماه گذشت و قند عسلمون ١ماهه شد...دختر گلم کلی تو این ١ ماه بزرگ شده و فرق کرده....  وزنت تو این ماه ٣۵۵٠ و قدت ۵٣ شده .... مامان قربونت بره که هم لپ در اوردی و هم قد کشیدی و لباسات داره برات کوچیک میشه... دل منم قنج میره برای اینکه لباس خوشگلای تو کمدت رو یکی یکی تنت کنم.... عزیزترینم که شدی همه زندگی من وبابات نمیدونی که چقدر دوست داریم ....این روزا قشنگترین روزای سه نفرمونه و با بودنت حس قشنگی از  خوشبختی تو فضای خونمون پیچیده....  
25 خرداد 1389

کیمیای ناز مامان و بابا

بلاخره روزموعود رسبد و کیمیا کوچمولوی ما ساعت ٨:۴۵  روز ٢٧ اردیبهشت با وزن ٢۶٠٠ و قد ۴٨ سانت پاهای کوچولوشو به دنیای مامان و بابا گذاشت.... ای همه زندگی مامان و بابا نمیدونی من و بابا چقدر دوست داریم.... قند عسلم اینقده وروجکه که نگو...همش هم در حال خوردنه و همیشه گشنه اس....تاره فینگیلمون در ٢١ روزگی ٣ کیلو شده و من و باباش کلی ذوق کردیم...   کیمیای قشتگم دوست داریم....قد همه ستاره های آسمون و شنهای روی زمین      
17 خرداد 1389

لحظه دیدار نزدیک است....

سلام گل مامان....دخملم دیگه داریم به روزهای اخر نزدیک میشیم .....   من و بابای مهربونت لحظه شماری میکنیم تا روی ماهتو ببینیم....به گفته دکتر تا اومدنت فقط دو هفته دیگه مونده البته اگه دخمل خوبی باشی و عحله برای اومدن نداشته باشی.... خوشگلم این روزا واسه مامانی خیلی سخت شده و به خاطر شما مونده تو خونه تا بیشتر استراحت کنه...میدونم جای تو هم دیگه تنگ شده اما باید تو هم اون تو بمونی و وقتش که شد بپری بیرون بغل مامانی.... از یه طرف دلم می خواد این روزها زوددتر بگذره  و تو بیای و روی ماهتو ببینینم و ببوسیم از طرفی دلم برای این روزها هم تنگ میشه...روزهای دو نفره بودنمون....اینکه همیشه و همه جا باهام بودی و باهام نفس کشیدی گلم.......
18 ارديبهشت 1389

عکسای سیسمونی دخملی

وروجک قند عسل مامان و بابا   بالخره تخت و کمدت هم رسید و ما طی مراسمی با حضور خاله مهربونت و دختر خاله و مامانی ها  و زن دایی و  دختر دایی وسایل قشنگتو چیدیم... نمیدونی چقدر اتاقت قشنگ شده....مامان که دلش غش رفته برای وقتی که بیای و تو اتاقت بازی کنی و بخوابی و خلاصه شیطونی کنی و دل مامان و بابا رو ببری.... عکسای اتاق گل دختر رو  ببینین.... اول تخت و کمد وروجکمون                                حالا اسباب بازی ها               و حالا وسایل پلو خوری و...
5 ارديبهشت 1389