كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

خاطره روز زایمان

1389/5/16 1:12
نویسنده : مامان لیلا
116 بازدید
اشتراک گذاری

الان که بیشتر از ٢ ماه از اون روز می گذره وقتی بهش فکر می کنم چیزی جز قشنگی یادم نمیاد....لبخند

یادمه روزی که رفتم سونوگرافی برای چکاپ رشد جنین و الماسیان گفت که رشدش زیاد نیست و شاید دکترت بخواد زودتر بچه رو در بیاره کلی شوکه شدم ، اما بازم باورم نمیشد که لحظه دیدارت اونقدر نزدیک باشه گلم....تعجب

تا اینکه نتیجه تست رو بردم اتاق زایمان تا ماما برای دکترم بخونتش....وقتی مامای اتاق زایمان با دکترم حرف میزد قلب منم تالاپ تولوپ میزد ....نگران

بعد تموم شدن حرفش با دکتر رو به من کرد و گفت باید فردا سزارین بشی ....میتونی همین الان هم بستری بشی.....منو می گی شوکه پرسیدم چراااااااااااااا؟نمیشه چند روز دیرتر باشه؟من واقعا آمادگیشو ندارم....گفت نه دکتر صلاح نمیدونه...

حالا ابن من بودم و حسی عجیب از ناباوری و هیجان....چم شده بود؟

دست و پام رو گم کرده بودم....لرزه ای تموم وجودم رو فرا گرفته بود....باورم نمیشد روزی که این ٩ ماه انتظارش رو می کشیدم اومده بود و من قراربود مادر بشم.....مادر یه فرشته پاک و معصوم....دخترک کوچولوی من....با خودم فکر می کردم یعتی فردا این موقع کوچولوی من تو بغلمه؟؟؟؟؟؟؟بغلقلب

خلاصه به خودم که اومدم با بابایی تو راه برگشت به خونه بودیم تا آخرین شب دو نفره بودنمون رو با هم بگذرونیم....اون روز ناهارمون رو تو رستوران خوردیم ....هر دومون یه حس دوست داشتنی اما پر استرس داشتیم....بعد از ظهر هم که با خواهرم رفتیم آرایشگاه....شب هم بعد زدن آمپول بتامتازون شام خوردیم و آماده خوابیدن شدیم....اما مگه من خوابم می برد....چه شبی رو گذروندم....سزشاز ازحس مادرانه بودم و باهات تو دلم حرف می زدم  و قربون صدقه ات می رفتم....ماچ

صبح شد و من و بابایی رفتیم دنبال خاله لادن و ٣ نفری به طرف بیمارستان راه افتادیم...مراحل بستری شدنم طی شد  و حدود ساعت ٨ من رو به سمت اتاق عمل بردن...تو ابن لحظات تاب عاشقی همه جور حسی رو تجربه کردم...حسی از شور و زندگی....ترس و ناباوری....هیجان و شوق دیدار ....

لحظه ای که پشت در اتاق عمل با بابایی و  خاله لادن خداحافظی کردم اشک تو چشمام جمع شده بود ناراحتناراحت،اما اشکامو ازشون پنهان کردم و به محض اینکه وارد اتاق عمل شدم اشکام سرازیر شد....گریههر جور بود جلوی خودم رو گرفتم و سعی کردم آروم باشم...پرستارا تند تند کارای مربوط به منو انجام میدادن...بعد نفس کشیدن تو ماسکی که پرستاز برام گذاشت دیگه چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم...

خوب یادمه وقتی داشنم به هوش می اومدم....صداهای اطرافیان رو میشنیدم اما هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم....صدای خاله لادن رو میشنیدم که می گفت بچه سالمه....یه دختر کوچولوی ٢۶٠٠ گرمی....بال در آورده بودم و می خواستم حرف بزنم اما نمیشد....تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که از شدت هیجان و شادی اشک بریزم ....اشکایی که نمی تو نستم جلوشو بگیرم و همینطور سرازیر میشد...گریه

وقتی منو به اتاقم تو بخش زایمان بردن بعد چند دقیقه که کمی حالم جا اومده بود صدای گریه یه نی نی کوچولو رو شنیدم که صداش هر لحظه بهمون نزدیکتر میشد....یعنی این دختر کوچولوی منه که بخش رو روی سرش گذاشته و جیغ می کشه....قربونش برم شیر می خواست .... وروجکم رو به اتاف آوردن و تو آغوشم گذاشتنش...وااااااااااااااای خدای بزرگ...این موجود کوچولو دختر منه؟....مال خودمه؟....آغوش من پناهشه؟یه دل سیر نگاهش کردم...یه فرشته پاک و معصوم پف آلو با چشمای بسته  و لب و بینی پف کرده....چقدر دوست داشتنی بود....چقدر می خواستمش....با تمام دردی که داشتم نمی خواستم حتی یه لحظه از آغوشم جدا بشه....از دیدنش سیر نمی شدم ....به همسرم نگاه کردم...ذوق و شوقی که تو چشماش بود و برق نگاهش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...قلب

برای اولین بار به کمک پرستار بهش شیر دادم....واااای که چه لذتی داشت ....بهش خیره شده بودم و مکیدن نازشو تماشا می کردم...تمام اون شب رو درست نخوابیدم و هر ١ ساعت به هر سختی بود بهش شیر دادم...چه شبی بود اون شب...

و اما هر روز که از اون روزها و لحظه ها دور میشیم بیشتر از قبل خدا رو شکر می کنم برای این هدیه کوچولوی قشنگش که من و پدرش رو روز به روز عاشقتر از قبل به خودش و خدای خودش می کنه...فرشته

 

کیمیای قشنگم دوست داریم....لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)