كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

پارک پرندگان

درست قبل ماه رمضون امسال یعنی تو اوایل  تیرماه رفتیم پارک پرندگان تهران که مدت ها بود تعریفشو شنیده بودیم و خیلی وقت بود که دلمون میخواست کیمیا رو ببریم تا اونجا رو ببینه ...این بود که طرفای صبح از خونه در اومدیم و مسیر زیادی رو پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به پارک لویزان ....خلاصه ماشین رو پارک کردیم و پیاده راه افتادیم تو مسیری که با تابلو علامت گذاری شده بود تا رسیدم به ورودی اش ....٣ تا بلیط خریدیم که برای دخملی نصف قیمت بود و رفتیم داخل...مسیری رو باید پیاده میرفتیم تا به ورودی اصلی باغ برسیم که اونجا این عکسای خوشگل رو گرفتیم....   کیمیا در بدو ورود       گل زیبای من در میان گلها &nbs...
31 شهريور 1392

شیرین عسل

دخمل خوشگلم اومدم تا یه پست از شیرین عسلم بذارم...از حرفای بامزه ات که بهم یاداوری میکنه تو هنوز یه دخمل کوچولویی و نباید توقع زیاد ازت داشته باشم برگ گلم... این روزا تازه وارد چهارمین سال زندگیت شدی و میدونم که اقتضای این سن کمی لجبازی و حرف گوش نکردن و شیطنت های کودکانه است اما بازم خیلی وقتا من و بابا از اینکه با هیچ ترفندی حرف گوش نمیدی ناراحت میشیم و باهات قهر میکنیم تا شاید یه کم تاثیر روت داشته باشه....یه بار قبل از بیرون رفتن حسابی اذیت کرده بودی و منم به اصطلاح باهات قهر کردم و گفتم وقتی شما حرف مامانی رو گوش نمیدی پس منم حرف شما رو گوش نمیدم...خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم شهروند برای خرید...اونجا موقع پیاده شدن ار ماشین خیلی مظل...
16 تير 1392

تابستون 92 , بازی و همش بازی

دختر قشنگم این روزا وارد تابستون شدیم و هوا هم خیلی خیلی گرم شده ...اما از شیطنت و انرژی فوق العاده ات کم نمیشه و همش در حال بازی و شیطنت هستی...روزا که میری مهد و تا ظهر کلی بازی میکنی و چیزای جدید یاد میگیری...عصر ها هم خیلی از روزا میریم بیرون تا بازی کنی...تازگی دوچرخه سواری رو یاد گرفتی ...اونم با دوچرخه ندا (دختر خاله ات)البته با کمکی هاش..اگه ببینیم همینطور علاقه نشون میدی بزرگتر که شدی یه خوشگلشو برات میخریم عزیزم دلم...این عکسای اولین روز دوچرخه سواری ات : سبزه بامزه ای که تو مهد سبز کردی : اینم عکسای روزی که با هستی ناز و مامان گلش رفتیم بازارچه پاسارگاد و شما رو دوقلو کرده بودیم که خیلی بامزه شده بودین و حسابی...
7 تير 1392

کیمیا به روایت عکس

 گل قشنگ من در میان گلها...مرداد 91...موزه حیات وحش دارآباد   کیمیا وروجک مامان در پارک جمشیدیه...شهریور 91     عشق من در حال آب بازی در پارک جمشیدیه....(با گریه اوردیمش بیرون...بس که آب سرد بود اما نمیخواست بیاد بیرون....)   آماده رفتن به مهمونی...جلوی در آسانسور خونمون   سوغاتی های وروجک که باباش براش از دبی خرید و فکر کنم الان قیمتشون دو برابر شده باشه!!!!!!!!   شیرین عسل مامان در جنگل دالخانی در مسیر جنت رودبار که واقعا تکه ای از بهشته....   اولین نقاشی کیمیا ..گردی صورت و بدنش رو ما کشیدیم ...بقیه اش رو کیمیا خانوم هنرنمایی کردن... ...
31 خرداد 1392

2 سال و 7 ماهگی و دنیای کودکانه دخملی

این روزا از قشنگترین روزای زندگی من و باباییه عزیز دلم...مامان قربونت برم خوشگلم...نفسم...امیدم...همدمم ...همه آرزوی من ... اونقدر شیرین زبون شدی و قشنگ برامون حرف میزنی و هر روز یه چیز جدید یاد میگیری و عینا کارای ما رو تقلید میکنی که گاهی باورم نمیشه بیشتر از 2 سال و نیم از اون روزی که تو رو برای اولین بار تو بیمارستان توی بغلم گذاشتن میگذره ...باورم نمیشه که روز به روز داری قد میکشی و بزرگتر میشی....باورم نمیشه که داری واسه خودت خانومی میشی و کلی مستقل شدی و خودتم دوست داری اکثر کارا رو خودت انجام بدی و منو با اینکار غرق لذت میکنی... این روزهای پاک و معصومانه کودکانه تو برام تداعی کننده روزای کودکی خودمه و گاهی گذر زمان رو که نقش های ...
20 خرداد 1392

دو سال و نه ماهگی و مهد کودک آرزوهای فرشتگان

این روزا کیمیا خانوم ما هم بزرگ شده هم بامزه هم خیلی شیطون که از سر شیطنت همیشه من باید باهاش درگیر باشم و گاهی منو به مرز عصبانیت میکشونه و دیگه دست خودم نیست و یه کم جیغ و داد میکنم که بعدش خودم خیلی پشیمون میشم اما انگار این خصلت سن دخملیه که اینقدر لجباز و حرف گوش نکن بشه و سر هر چیز کوچیکی منو بیچاره کنه تا اون کارو انجام بده...از لباس پوشیدن و در اوردن بگیر تا حموم و دستشویی رفتن و بعد حموم لباس پوشیدن و مو خشک کردن و حتی خوابیدن... خلاصه این روزا حسابی با شیطنت های دخملی مشغولیم و بهتره بگم مشغولم...چرا که این بار سنگین بیشتر بر عهده منه و باباش زیاد کاری باهاش نداره ... از یه طرف دیگه هر وقت از جلوی مهد کودکی رد میشدیم کیمیا خیلی...
20 خرداد 1392

دخملمون سه ساله شد

  عزیز دل مامان این روزا خیلی روزای خوب و قشنگی رو به یاد من و بابایی میاره...روزایی که تو به زندگیمون پا گذاشتی و حس قشنگ مامان و بابا شدن رو به ما بخشیدی عزیزم... روزایی که زود از پی هم گذشت و گذشت و شما وارد چهارمین سال زندگیت شدی و روز به روز به شیرین زبونی هات و مهربونی هات ما رو بیشتر غرق لذت میکنی...روزایی که صبح ها به عشق تو از خواب پا میشم و شباش به عشق تو به رختخواب میرم ....روزایی که دست تو دست من هر روز صبح میریم مهد کودک و شما از من جدا میشی و میری پیش دوستات ولی وقتی میام دنبالت نمیدونمی چطوری بپری تو بغلم و اگه یه لحظه سرم جایی گرم باشه گریه ات میره هوا و من باز میفهمم که این منم که آرام بخش وجود کوچولوی تو ام .....
20 خرداد 1392