كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

دو سال و نه ماهگی و مهد کودک آرزوهای فرشتگان

1392/3/20 23:40
نویسنده : مامان لیلا
309 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا کیمیا خانوم ما هم بزرگ شده هم بامزه هم خیلی شیطون که از سر شیطنت همیشه من باید باهاش درگیر باشم و گاهی منو به مرز عصبانیت میکشونه و دیگه دست خودم نیست و یه کم جیغ و داد میکنم که بعدش خودم خیلی پشیمون میشم اما انگار این خصلت سن دخملیه که اینقدر لجباز و حرف گوش نکن بشه و سر هر چیز کوچیکی منو بیچاره کنه تا اون کارو انجام بده...از لباس پوشیدن و در اوردن بگیر تا حموم و دستشویی رفتن و بعد حموم لباس پوشیدن و مو خشک کردن و حتی خوابیدن...

خلاصه این روزا حسابی با شیطنت های دخملی مشغولیم و بهتره بگم مشغولم...چرا که این بار سنگین بیشتر بر عهده منه و باباش زیاد کاری باهاش نداره ...

از یه طرف دیگه هر وقت از جلوی مهد کودکی رد میشدیم کیمیا خیلی بهش ابراز علاقه میکرد و همش به من میگفت مامان منو ببر مهد کودک...

خلاصه این شد که علیرغم میلم که میخواستم تا بعد عید صبر کنم تصمیم گرفتم برای اینکه در طی روز کمی انرژی دخملی تخلیه بشه و نیاز به بازی با دوستان همسن و سال و اتیش سوزوندن توش ارضا بشه دوباره شروع کردم به پیدا کردن یه مهد نزدیک خونمون...

مهد آرزوهای فرشتگان خیلی بهمون نزدیک بود و از نمای بیرونش به نظر می اومد که تقریبا نو و جدید باشه ...خلاصه از ظاهرش خوشم اومده بود و دیده بودم که پلاکارد هایی زده که دوزبانه است و کلاسای زبان مخصوص بچه ها هم داره...خلاصه یه روز با کیمیا رفتیم و دیدیمش و مورد پسند هردو مون قرار گرفت..کیمیا که سریع رفت تو قسمت بازی اش که خیلی هم فضاش بزرگ بود و دلباز و منم رفتم با مدیریت مهد صحبت کردم   و در نهایت منی که با دیدن هر مهدی تصمیمم برای گذاشتن کیمیا به مهد عوض میشد این بار از این مهد و محیطش و مدیریت اش خیلی خیلی خوشم اومد و بهتره بگم هیچ ایرادی پیدا نکردم و نزدیک بودنش هم که عالی بود و این بود که همون موقع صحبت کردم و تصمیم بر این شد که دو روز با کیمیا بیام و با محیط اشنا بشیم تا بعدش تصمیم بگیرم و اسمش رو بنویسم...فرداش با کیمیا رفتیم و با بچه ها تو کلاس بودم و بازم از کلاس و معلم شون خوشم اومد و اسمش رو برای کلاس زبان مهد نوشتم که از شنبه تا چهارشنبه است از ساعت 9 تا 12 که ایده ال بود و خودم هم دلم میخواست دقیقا همین ساعتا کیمیا بره مهد ....

خلاصه از شنبه 21 بهمن سال 91 کیمیا خانوم به طور مستقل داره میره مهد و با من دم در خداحافظی میکنه و دستش تو دست معلم اش میره بالا تا اولین قدم های علمی و اموزشی شو برداره و من درست همون روز شنبه وقتی دستای کوچیکشو از تو دست من در اوردن ومثل یه دختر خانوم مستقل دستشو به دست معلم اش داد و با من خداحافظی کرد و رفت دلم هوری ریخت پایین و اشک تو چشمام جمع شد...حس عجیبی داشتم ...هم خوشحالم بودم و هم هیجان زده و هم نگران...

خلاصه این روزا خیلی برام قشنگه ....کیمیا خیلی مهدش رو دوست داره و وقتی میرم دنبالش رضایت نمیده باهام بیاد و دلش میخواد بازم بمونه و من از این بابت خیلی خوشحالم ...اینم چند تا عکس از کیمیا در این روزا

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)