شیرین عسل
دخمل خوشگلم اومدم تا یه پست از شیرین عسلم بذارم...از حرفای بامزه ات که بهم یاداوری میکنه تو هنوز یه دخمل کوچولویی و نباید توقع زیاد ازت داشته باشم برگ گلم...
این روزا تازه وارد چهارمین سال زندگیت شدی و میدونم که اقتضای این سن کمی لجبازی و حرف گوش نکردن و شیطنت های کودکانه است اما بازم خیلی وقتا من و بابا از اینکه با هیچ ترفندی حرف گوش نمیدی ناراحت میشیم و باهات قهر میکنیم تا شاید یه کم تاثیر روت داشته باشه....یه بار قبل از بیرون رفتن حسابی اذیت کرده بودی و منم به اصطلاح باهات قهر کردم و گفتم وقتی شما حرف مامانی رو گوش نمیدی پس منم حرف شما رو گوش نمیدم...خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم شهروند برای خرید...اونجا موقع پیاده شدن ار ماشین خیلی مظلومانه پرسیدی مامان منم پیاده شم؟منم گفتم بعله مامانی...نمیشه که تو ماشین تنها بمونی...بعد خیلی بامزه گفتی مامان حرف گوش کردم؟منو میگی همون جا زدم زیر خنده و این شد که اشتی کردیم و دست تو دست من رفتیم خرید....
عزیزدلم این روزا خیلی روبراه نبودم...این روزا دومین سالگرد پر کشیدن مامان از گل بهترم بود که میدونم الان جاش خوبه ولی این دلتنگی امونم نمیده....
فقط دلخوشی من تو این روزا تو بودی ....و یه چیز باعث شد کمتر خودمو اذیت کنم واون اینکه یه خانوم جوونی رو تو ارایشگاهی که میرم دیدم و اتفاقی سر حرف باز شد و فهمیدم اونم مادرشو دو ساله از دست داده ولی قبلش باباش به رحمت خدا رفته بوده و خودشم با یه بچه از همسرش جدا شده و خواهر و برادر دلسوزی هم نداشت ظاهرا..اونجا یه کم به خودم اومدم و اینکه باید قدر داشته هامو بدونم و حسرت گذشته رو نخورم تا روج مامانم هم ارامش بگیره...من یه خاله خیلی خیلی خیلی مهربون دارم که مثل مادر بوده برام و الانم خیلی بیشتر از قبل میخواد جای مادر رو برای من و جای مادر بزرگ رو برای کیمیا پر کنه ...و من دلم رو به بودنش و بوییدن اش خوش کردم و عطر مادر رو ازش میگیرم...
بعدشم یه همسر مهربون و فداکار و عاشق زندگی...ارامش هایم رو میدون اغوش گرم و پرمحبت مردم هستم و هر وقت بهش نیاز داشتم بوده و از خدا میخوام که سایه اش همیشه بالای سر من و کیمیا باشه...
بعدشم یه خواهر گل که مهربونترین همدمه برام و محبت های بی دریغ اش بهم خیلی روحیه میده ...
و یه پدر فداکار و دوست داشتنی که با دیدن اشکای از ته قلبش وقتی که رفته بودیم به مزار مامانم فهمیدم هنوزم دلش پیش مامانمه و نتونسته فراموشش کنه و یا بار دیگه عشق اش رو ستودم ...
تازه فهمیدم که باید خیلی شاکر باشم که کسایی رو دارم که دوسشون دارم و اونا هم دوستم دارند و باید قدرشونو همین الان که هستن بدونم ...