كيميا كيميا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

شیرین عسل

1392/4/16 18:02
نویسنده : مامان لیلا
333 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل خوشگلم اومدم تا یه پست از شیرین عسلم بذارم...از حرفای بامزه ات که بهم یاداوری میکنه تو هنوز یه دخمل کوچولویی و نباید توقع زیاد ازت داشته باشم برگ گلم...

این روزا تازه وارد چهارمین سال زندگیت شدی و میدونم که اقتضای این سن کمی لجبازی و حرف گوش نکردن و شیطنت های کودکانه است اما بازم خیلی وقتا من و بابا از اینکه با هیچ ترفندی حرف گوش نمیدی ناراحت میشیم و باهات قهر میکنیم تا شاید یه کم تاثیر روت داشته باشه....یه بار قبل از بیرون رفتن حسابی اذیت کرده بودی و منم به اصطلاح باهات قهر کردم و گفتم وقتی شما حرف مامانی رو گوش نمیدی پس منم حرف شما رو گوش نمیدم...خلاصه سوار ماشین شدیم و رفتیم شهروند برای خرید...اونجا موقع پیاده شدن ار ماشین خیلی مظلومانه پرسیدی مامان منم پیاده شم؟منم گفتم بعله مامانی...نمیشه که تو ماشین تنها بمونی...بعد خیلی بامزه گفتی مامان حرف گوش کردم؟منو میگی همون جا زدم زیر خنده و این شد که اشتی کردیم و دست تو دست من رفتیم خرید....

عزیزدلم این روزا خیلی روبراه نبودم...این روزا دومین سالگرد پر کشیدن مامان از گل بهترم بود که میدونم الان جاش خوبه ولی این دلتنگی امونم نمیده....

فقط دلخوشی من تو این روزا تو بودی ....و یه چیز باعث شد کمتر خودمو اذیت کنم واون اینکه یه خانوم جوونی رو تو ارایشگاهی  که میرم دیدم و اتفاقی سر حرف باز شد و فهمیدم اونم مادرشو دو ساله از دست داده ولی قبلش باباش به رحمت خدا رفته بوده و خودشم با یه بچه از همسرش جدا شده و خواهر و برادر دلسوزی هم نداشت ظاهرا..اونجا یه کم به خودم اومدم و اینکه باید قدر داشته هامو بدونم و حسرت گذشته رو نخورم تا روج مامانم هم ارامش بگیره...من یه خاله خیلی خیلی خیلی مهربون دارم که مثل مادر بوده برام و الانم خیلی بیشتر از قبل میخواد جای مادر رو برای من و جای مادر بزرگ رو برای کیمیا پر کنه ...و من دلم رو به بودنش و بوییدن اش خوش کردم و عطر مادر رو ازش میگیرم...

بعدشم یه همسر مهربون و فداکار و عاشق زندگی...ارامش هایم رو میدون اغوش گرم و پرمحبت مردم هستم و هر وقت بهش نیاز داشتم بوده و از خدا میخوام که سایه اش همیشه بالای سر من و کیمیا باشه...

بعدشم یه خواهر گل که مهربونترین همدمه برام و محبت های بی دریغ اش بهم خیلی روحیه میده ...

و یه پدر فداکار و دوست داشتنی که با دیدن اشکای از ته قلبش وقتی که رفته بودیم به مزار مامانم فهمیدم هنوزم دلش پیش مامانمه و نتونسته فراموشش کنه و یا بار دیگه عشق اش رو ستودم ...

تازه فهمیدم که باید خیلی شاکر باشم که کسایی رو دارم که دوسشون دارم و اونا هم دوستم دارند و باید قدرشونو همین الان که هستن بدونم ...

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سودی
17 تیر 92 9:11
قربون دلت بشم لیلا جون.. این روزا همش به فکرت بودم و اینکه در چه حالی.... خدا روشکر که رو به راهی... و چه درس عبرتی به ما خواننده ها دادی از اینکه به داشته هات فکر کردی... خدا مامانت رو رحمت کنه و روحش شاد باشه... و پدر و خاله و خواهر رو برات حفظ کنه تا همیشگی پشتیبانت باشن... زندگی ات هم همیشه سرشار از عشق و شادی و آرامش باشه




سودي جون دوست خوبم ممنون كه اين همه به يادم بودي و هستي

خوشحالم از نوشته هام خوشت اومده و خوب خصلت ادميزاد همينه ديگه،تو سختترين شرايط هم ادم خودشو وقف ميده و دلشو با داشته هاش خوش ميكنه تا بتونه غم دوري رو فراموش كنه

منم از خدا ميخوام عزيزانت رو برات حفظ كنه عزيزم
سایه
18 تیر 92 9:00
خدا مادر گلت رو رحمت کنه و روحش شاد باشه، لیلا جون خدا رو شکر که تونستی دلتنگی هات رو به بهترین شکل مهار کنی، آفرین قدر داشته هات رو بدون، همیشه تو لحظه های ناراحتی خدای مهربون نشونه هایی به آدم نشون میده تا قدر لحظه هاش رو بدونه اما خیلی وقتا ما آدما غافلیم و حواسمون به این نشونه ها نیست، تو خیلی خوبی که زود نشونه رو گرفتی و حواست رو جمع کرد آفرین ...
انشالله همیشه زندگیت مثل عسل شیرین باشه در کنار عزیزانت، خدا برات حفظشون کنه و تو رو برای اونا
پر انرژی باشی دوست خوبم


سايه عزيزم دوست خيلي خوب و مهربون من
ممنون از اينكه بهم سرميزني و به يادمي كه يه دنيا برام ارزشمنده
واقعا نشونه خدا بود و يه تلنگري بهم و خدا رو شكر كه به خودم اومدم و اميدوارم يادم نره
ممنون براي ارزوهاي خوب و قشنگت

مامان سورنا
20 تیر 92 0:49
پست خیلی زیبا و با احساسی بود ..هم داستان آشتی مادر و دختری....و هم داستان دیدن انسانی که می تونه شرایط خیلی بدتری از ما داشته باشه و باعث بشه قدر داشته هامون رو بدونیم..خوشحالم که حالا قدر داشته های به این ارزشمندی مثل همسر...خاله...خواهر...پدر و حتی دخترک کوچولوت رو میدونی اونم تو این روزها و هیچی بهتر از این نیست و مطئنم روح مادر مهربونت با آرامش تو بیشتر آروم می گیره....


ممنون دوستم
اره ديگه اين مطلب عين واقعيته و بايد بتونم بهش عمل كنم و يادم نره
مامان هستی
5 مرداد 92 16:27
اول اینکه قربون این شیرین زبون کوچولو برم من! یه لحظه تو اون حالتی که میگه تجسمش کردم، واقعا بعضی وقتها نمیشه جلوی خودمون رو بگیریم و منم میزنم زیر خنده
دوم اینکه ممنون بابت پست خوبی که گذاشتی و باعث شدی ما هم قدر داشته هامون رو بدونیم، اون هم همین الان
و چه خوب که این مرحله رو هم اینقدر خوب پشت سرگذاشتی دوست خوبم
خدا همیشه عزیزانت رو برات نگه داره و درکنار هم روزهای خوبی رو داشته باشین


ممنون دوست خوبم براي نظرات قشنگت
و خوشحالم پستي كه كذاشتمو دوست داشتي
خدا مامان و باباي گلت رو و همينطور همه عزيزانت رو در كنار هم خوش و خرم نگه داره عزيزم و هيشه دلت شاد باشه